از ظهر پنجشنبه تب کرد. چشمهایش بیحال شده بودند . شبهای پنجشنبه دکترهای متخصص اطفال از جمله دکتری که معمولا سحر را معاینه میکند مطبشان را تعطیل میکنند. یکی دو ساعتی در ترافیک شهر گشتیم و برگشتیم پیش دکتر عمومی کنار خانه. دکتر از وزن کم سحر و تب شدیدش نگران بود. سحر به 39 رسیده بود. داروهایی نوشت و سفارشهایی برای پیشگیری از تشنج کرد.
حدود 10 شب این تب شد داغترین تب سحر. تند تند نفس میکشید و دهانش نیمهباز و صورتش داغداغ. داروها درستند؟ مامان سحر با دوست دوران دبیرستانش تماس گرفت که حالا دکتر داروسازی است. شب بدی بود. اشک در چشمها حلقه زده بود و گروه آبجیز با ساز و گیتارشان گوشهی
خانه ایستاده بودند و یک بند میخواندند «مرد که گریه نمی کنه! مرد که گریه نمی کنه!...»
ساعت 1 شب به نظر میرسید بیماری تا حدی مهار شده. به همین زودی دلمان برای شیطنتهایش تنگ شده بود. شب پیش بین کلی بچهی دیگر میدوید و بازی میکرد.
ساعت 2 تب برگشت. کمی بعد سحر به لرزه افتاد. بدجوری میلرزید. نه بابا و نه مامان هیچ کدام نمیدانستند این تشنج ترسناک چیست. نکند همین باشد؟ سه بار داروهایی را که خورده بود بالا آورد. وقتش بود که مامان سحر دوباره دوست داروسازش را از خواب بیدار کند. نبرد تا ساعت سه طول کشید. ساعت سه و نیم به نظر میرسید که باز تب رو به افزایش است، ساعت 4 همه خوابمان برده بود.
ساعت شش ونیم باز تب کرد و وقت داروهایش بود.
جمعه نیروی کمکی از راه رسید. مامانبزرگ خودش را رساند. خانه مثل میدان جنگ پر از تانکهای سوخته و ظرفهای نشسته و ماشینهای واژگون شده و شیشههای دارو و کلاه خودهای رها شده بود. سحر هم به نظر می آمد بهتر شده است و حتی دوباره خندید و کمی رقصید و کمی راه رفت و در طشت آبی که قرار بود تبش را پایین بیاورد کلی آب بازی کرد. با این حال تمام شب بعد را بیتاب و تبدار بود.
چیزهای مفیدی که در این مدت بابای سحر علاوه بر غذای روزانهاش خورده است عبارتند از: مقدار زیادی آب پرتقال و آب لیمو شیرین، چهارد عدد شلغم پخته، چند لیوان شیر گرم، دو لیوان بزرگ شیر موز، نان و شیر، دو تخم مرغ عسلی، چند کاسه سوپ و... سحر جز شیر مادرش تقریبا هیچ نمیخورد و هر چه برایش درست می کنند در بیشتر اوقات به بابایش میرسد. یکی دوتکه کوچک نان خورده است و داروها را هم که باید به زور خوراندش.