Saturday, December 4, 2010

آبی




حواسش نبود و دستش را زد به لیوان آب و سفره‌ی غذا آبی شد.
سحرمی‌داند  خیس شدن یعنی چه اما گاهی به جایش  از معادلی که خودش ساخته و نتیجه گرفته استفاده می‌کند. وقتی آب جایی می‌ریزد، آن جا آبی می شود ولی وقتی چیزی خیس می‌شود معلوم نیست از چه خیس شده. آب ریخته؟ کسی خوابش برده  و جیش کرده؟ چای ریخته؟ چی شده؟ معلوم است؟ نیست.

خلاصه، ناگهان سفره آبی شد،  بشقاب غذا آبی شد، نان‌ها آبی شدند، لباس خودش  آبی شد و کمی از آب‌ها هم از سفره فرار کردند و روی فرش جاری شدند و کمی از چمن‌زار فرش  هم آبی شد.  یک لیوان آب چه کارها که نمی کند.

Friday, November 26, 2010

مختصر و مفید





بابا! منو ببر یه جا که دوست دارم.

Sunday, November 21, 2010

مردم آزاری فکری :)


سحر: بابا این جا بشین، یه بازی فکری!
- چه بازی؟
- من آب بریزم رو سر تو.
- این کجاش فکریه؟
- یعنی بارون بود.
- نه جانم سوتفاهم شده.
- جانم شده؟ چی؟
- حالا تازه این شد یه بازی فکری. اگه تونستی  سه بار بگی سو تفاهم.

Sunday, November 7, 2010

این یه کشتیه میون دریا









شهرداری کنار پل خواجو یک کشتی بازی درست کرده است. بین محوطه‌های بازی این یکی طرح ابتکاری و خیال‌انگیزی دارد. هنوز سحر شاید متوجه‌ی طرح کشتی و امکاناتش نشود و کل‌اش را فقط یک سرسره‌ی دیگر ببیند و بیشتر مجذوب اردک‌ها و لاکپشت‌ها و اسب‌های فنردار اطراف کشتی می‌شود. حتا اگر جزو طبقه‌ی زحمت‌کش والدین هم نبودم باز به خاطر این اسباب‌بازی قدردان شهرداری‌مان بودم بیشتر به خاطر پسربچه‌ها که شیفته‌ی این کشتی می‌شوند و هنگام گرفتن سکان‌اش آن همه هیجان‌زده می‌شوند. راستش نگرانم که دخترها نتوانند این کشتی را در خیال‌شان شناور کنند، شاید هم آن روز که ما بودیم دختر بچه‌های کاپیتان نبودند. نگرانم که سحر نتواند این رودخانه‌ی کم‌عمق و کوتاه را تا آب‌های آزاد امتداد دهد و شب‌ها خواب ببیند که با یک کشتی روی زاینده‌رود سفر می‌کند. نه این زاینده رود ، نه این روزگار.

عکس‌ها با فیل قابل دیدن اند.



Wednesday, November 3, 2010

همیشه هم خوش اخلاق نیست

مخصوصن این روزها
فیلتر شکن برای دیدن عکس لازم است.

Wednesday, October 20, 2010

بیسکوییت برفی مینو




برف ندیده است تقریبن. هر چه باشد فلات در دوره‌ی خشک‌سالی و بی فکری است. توفان‌هایی که گرد و غبار را از صحراهای خشک کشورهای همسایه روی شهرها می‌ریزند، پایین رفتن سطح آب‌های زیر زمینی و عمیق‌تر شدن چاه‌های آب، خشک شدن چشمه‌های خوانسار که سال‌ها آن قدر پر آب و سخاوت‌مند بودند که وقتی شنیدیم خشکیده‌اند، باور نمی‌کردیم. خبر می‌دهند که دریاچه‌ی پریشان محو می شود و پیش از آن باتلاق گاوخونی ناپدید شده بود و دریاچه‌ی ارومیه هم نزدیک است که بشود کویر نمک. و وضع غم انگیز زاینده‌رود. آه اگر بزرگ شود و زاینده‌رودی نباشد.

چرا! زمستان پارسال یک روز صبح کمی باغچه‌ها سفید شدند و بهانه‌ای شدند که سحر هی بخواهد بغل‌اش کنیم و ببریم‌اش کنار پنجره تا برف‌ها را بببند. تا وسط تابستان هم از ذوق‌زدگی آن روز صبح ما سواستفاده کرد که: می‌خوام برفا رو ببینم!

برفا دیگه آب شدن.

پس ببینم

*

بابا تا کلاس چهارم دبستان چون خوزستان بود و بارش برف را ندیده بود فکر می‌کرد برف مثل کارتون‌ها به شکل توپ تنیس می‌بارد.

امسال باید حتمن یک زمین برفی پیدا کنیم. شاید برویم تا شهرکرد تا تصورش را از برف اصلاح کند و بفهمد برف یک ماده‌ی سفید و سرد و بی‌مزه است که توی دست آب می شود و با این لایه‌ی سفید و شیرین بین بیسکوییت‌ها خیلی فرق می‌کند.

بیسکوییت‌های کرم‌دار مینو را مثل صدف باز می‌کند و فقط کرم شیرین وسط اش را می‌خورد. آمده که: بیا بگیرش! من برفاشو خوردم بقیه‌شو هم نمی‌خوام.

Saturday, October 16, 2010

خرما گوجه پلنگ لو


ای بابا! هر چی می گم! این خرما نیست این گوجه است!
*
معلوم است دیگر که مشکل کجاست؟ مشکل این شتر گاو پلنگ هایند، این شتر مرغ‌ها، این خرمالوها، که تکلیف‌شان نه با اسم‌شان معلوم است نه با قیافه‌شان. حالا سحر هی برای بابا توضیح می‌دهد که این گوجه است و خرما نیست و باز بابا شترمرغ‌اش یک پا دارد و می‌گوید: این خرمالو‌اه.





***
کم‌کم خرمالوها می‌رسند. یک استعاره‌ی قدیمی است که آدم‌های پرحاصل را به درختان میوه تشبیه می‌کند. شاید به خاطر این استعاره است که وقتی شاخه‌های درخت‌های خرمالو زیر بار می‌شکنند و کسی حواسش نبوده زیر شاخه‌های‌شان پایه‌ای بگذارد، یادم می افتد که این سرزمین معمولن برهوت و کم حاصل است و مردم غمگین‌اش – شاید از سر عادت- از بار غم آزادند.





Thursday, October 7, 2010

ماشین روز قیامت





با روز قیامت چه نسبتی دارید؟

تنها رابطه‌ی یک بچه سه ساله با روز قیامت خلاصه و جمع و جور است: قهر قهر تا روز قیامت

برای انواع بزرگ‌ترمان اما ظاهرن رایج‌ترین کارکرد روز قیامت ارسال حواله‌های غیر قابل وصول است، ولی آخرش همان حد زمان قهر هنوز هم برای بسیاری تنها بخش قابل فهم روز قیامت است و تلاش می‌کنند کسی نفهمد که عقل‌شان بیش از این نمی رسد.

سحر در مهد کودک یاد گرفته هی بگوید: قهر قهر تا روز قیامت و خوش‌بختانه روز قیامت‌اش مثل روز قیامت ما وعده‌ای دور و دیر و پیچیده در خیال بافی و خرافات نیست، تر و تازه است و هر کدام‌شان در چند ثانیه می‌رسند و بابا پیش از آن که بفهمد اصلن ماجرای قهر چه بود، بخشیده می شود.



Thursday, September 23, 2010

two ten


مارک توتن و آرین بهترین راه حل ما در سه سال گذشته بودند. انتخاب لباس برای سحر یک مسئله است. لباس‌ها کیفیت خوبی ندارند و زود از بین می‌روند، قشنگ نیستند و ظاهر بزرگسال دارند. مشکل دیگر اندازه‌ی سحر است. خیلی لاغر است. یا لباس کوچک است یا به تنش آویزان می‌شود و بلاخره قیمت است. گاهی قیمت آن قدر بالاست که انگار کت و شلوار هاکوپیان است و باید مدت زمان کوتاه استفاده از لباس را هم در نظر گرفت.

آدم‌های با حوصله و با تجربه البته همیشه در بازار موفق اند اما هم بابا و هم مامان از پرسه زدن در بازار بی‌زارند. لباس‌های مارک توتن را از یک فروشگاه در چهارباغ عباسی می‌خریم که در هر فصل چند دست می‌آورد. تولید داخلی است، طراحی خوب و رنگ های زیبا و جنس مرغوبی دارند. از متوسط قیمت رایج لباس کودکان کمی بالاترند. اندازه‌ شان هم معمولن برای سحر مناسب بود جز این آخری که ظاهرن بیشتر مشکل سحر است تا خیاط ها.

متاسفانه نشانی از سایت شان پیدا نشد که کاتالوگ کامل شان را ببینیم

آخر شهریور


سی سال بعد از آن روز که جنگ شروع شد، سحر نشسته بود جلوی تلوزیون. وارد که شدم دیدم طبق معمول زیادی نزدیک تلوزیون نشسته و زل زده به تصاویری از زمان جنگ. رزمندگان آب می‌خوردند، می‌خندید، نماز می‌خواندند، زخم‌شان را می بستند، شلیک می‌کردند و با هم وداع می‌کردند.

درست در سالگرد شروع رسمی جنگ به دنیا آمد، هر چند جنگ از مدتی پیش از31 شهریور برای برخی خیلی رسمی و جدی شروع شده بود. یک روز ظهربا فرود اولین گلوله‌های دشمن فابلمه‌ی ماکارونی روی اجاق باقی ماند و همه یا آماده‌ی فرار شدند یا مهیای دفاع از همه‌ی خوبی‌ها. روزی که دنیا آمد، درتلوزیون سالن انتظار بیمارستان سپاهان رژه‌ی سربازان در یادبود آغاز جنگ را نگاه می‌کردم و حواسم جای دیگری بود. مادرش سالم است؟ خودش چه؟ قشنگ است؟ چه شکلی است؟

سلام کردم و جواب نداد. همه‌ی حواسش در تلوزیون بود. کسی با بیسیم‌اش حرف می‌زد و شاید دستوری می‌گرفت. کنارش که نشستم فقط برگشت که بگوید امروز همه‌ی پیتزایش را خورده.



Wednesday, September 22, 2010

سه ساله

بعضی از عکس ها به خاطر فیلترینگ اینترنت قابل مشاهده نیستند و باید از فیلتر شکن استفاد شود.

Monday, September 13, 2010

به نام پدر ، مادر و سنت‌ها


اگر بابا از کاری نهی‌اش کند می‌گوید: نه خیر! مامانم گفته باید شکلات بخورم! مامانم گفته باید رو سی دی نقاشی بکشم

اگر مامان از کاری نهی‌اش کند می‌گوید: بابام گفته لباستو باید عوض کنی! بابام گفته نباید غذا بخوری! باید بستنی بخوری!

این بار هر دو با هم بودیم. کمی مکث کرد که اعتبار کارش را از که بگیرد؟

می‌دونی؟ بچه‌ها این جوری بازی می‌کنن.

Friday, September 10, 2010

یعنی من بابا بودم




بابا یعنی تو سحر بودی من بابا!

باشه! خوب حالا چی کار کنیم؟

می خوای بریم سرسره بازی؟

نه می خوام بخوابم.

نه باید بریم سرسره بازی. بستی بخریم، بریم پارک.

ای بابا! همون شد که! یعنی من سحرم تو هم باید به حرف من گوش بدی.

نه! یعنی من بابا بودم تو رو ببرم سرسره بازی. بستنی صورتی بخرم، شعر بخونیم.

Sunday, September 5, 2010

شباهت ها



ببین! دارن ماهی می گیرن.

نه! اینا جرثقیل اند

دارن ماهی می گیرن؟

آقا بازی





چی؟ آقا بازی دیگه چیه؟

بااابااا! تو که با من دوست بودی. دیروز آقا بازی کردیم.

من بلد نیستم. چه جوری بود؟

تو یعنی آقا بودی . منم: اینا چندن.

*

در این بازی که احتمالن از بازی‌های غیررسمی بچه‌های مهد کودک است، چیزهای مختلف را قیمت می‌کنند. آقا این عروسکا چندن؟ آقا این تخت چندن؟ آقا این ماشین چندن؟ میشه برش دارم؟
این طوری است که ما همه‌ی اسباب‌بازی‌ها و اثاثیه‌ی خانه را قیمت‌گذاری می‌کنیم. قیمت مورد علاقه‌اش هم سیصد و پنج تومن است.

می‌شود حدس زد یکی از بچه‌ها این بازی را بر اساس روش خرید مادر تا بن دندان اصفهانی‌اش ابداع کرده و به صورت غیر قانونی در مهد کودک رواج داده است.

به هر حال آخرین قیمت‌ها این‌هاست: عروسک خرسیه صد تومن ( کانادایی! چند خریده بودیش؟)، قورباغه‌ی سبز 305 تومن، سه چرخه 1000 تومن، جوجه‌ی زرد 305 تومن، دوربین دیجیتال کانن با زوم بیست برابر، ده مگا پیکسل تقریبن نو  در شرایط مناسب، 50 تومن. کالسکه‌ی صورتی شکسته پنجاه تومن، روسری‌های مامان 100 تومن و ... خرگوش گوش دراز صورتی و« دفترفیل‌ام» فروشی نیست لطفن سوال نفرمایید!



دفتر فیل‌ام: دفتر نقاشی سیمی معروف به دفتر فیلی.

Sunday, August 29, 2010

ندای وجدان










«کامپیوتر خراب شده، دارم درستش می‌کنم.»

درست کردن کامپیوتر هم روش‌های متفاوتی دارد. گاهی بابا باید برنامه‌نویسی کند، گاهی باید فیلم نگاه کند یا موسیقی بشنود یا عکس‌هایش را نگاه کند، گاهی باید چیزی بنویسد و تایپ کند و گاهی حتا لازم است ساعتی مین‌روب بازی کند. در همه‌ی این موارد هربار که سحر می‌ آید سراغ کامپیوتر متوجه می‌شود که کامپیوتر خراب است و باید صبر کند تا بابا با زحمت و تلاش زیاد درست و آماده اش کند.
*
بابا به دخترش دروغ می گوید آن هم یک دختر سه ساله. ببینید بقیه‌ی دنیا چه خبر است

Friday, August 13, 2010

خردسالان غربزده




گفت :بابا منو ببر امام رضا



منظورش یکی از این سه جا بود: امام رضای واقعی، مسجد محل یا میدان امام اصفهان.

کمی بعد تلوزیون از نمای هوایی شهر نیویورک شروع کرد و وارد خیابان‌های نیویورک شد و...

سحر رو کرد به بابا که: نریم امام رضا! بریم این جا

Tuesday, August 10, 2010

گفت و گوی تمدن ها



در یک دنیای دیگری است. در یک خانه‌ایم ولی سحر در دنیای ناشناخته‌ی خودش است با شادی‌ها و سرگرمی‌ها و غم‌ها و اشک و لب‌خندهای مخصوص خودش که ما کم‌تر می‌فهمیم. فقط حدس‌هایی می‌زنیم و برای هماهنگ کردن دنیاهای‌مان سعی می‌کنیم شبیه‌سازی‌اش کنیم.

بچه‌ی آدم در بعضی از توانایی‌ها یک آدم کامل نشده است ولی دنیایش یک دنیای کامل نشده نیست، یک دنیای متفاوت و موثر است. منظورم لزومن هم این نیست که جوجه‌ی هم‌خانه‌مان غاز است اما همان قدر که ما به غنی‌تر شدن جهان او کمک می‌کنیم او هم در کار بهتر کردن دنیای ما و البته نابود کردن اوقات فراغت ماست.

Friday, August 6, 2010

نقاشی



عاشق این صورت های هیولایی سحر کشیده ایم. خیلی بامزه اند . انگار الان است که راه بیافتند و حرف بزنند.

*

گفت برایش قایق بکشم. کشیدم و خودش رنگش کرد و بعد مداد آبی را برداشت و کمی آن طرف تر را آبی کرد. توضیح داد که: الان قایق دور می زنه و میاد تو آبا.

یادم باشد بزگ تر که شد و داستان توفان نوح را که شنید ، یک توفان حسابی راه بیاندازیم و همه ی صفحه را آبی کنیم. تا آن وقت قایق باید در برهوت سفیدش منتظر بزرگ شدن خدا بماند.

Wednesday, August 4, 2010

چشم چشم


یک روی کاغذ‌ها، جدول‌های پر از اعداد و ارقام ملال انگیزی است که برای صرفه‌جویی در صفرها به میلیون ریال نوشته شده‌اند. روی دیگرشان صورت‌هایی است که این روزها سحر نقاشی‌شان را یاد گرفته. لحظات خلق این صورت‌ها هیجان انگیز بود. انگشت‌های سحر لحظاتی روی مداد رنگی‌ها متوقف می‌شد تا تصمیم بگیرد کدام رنگ را می‌خواهد. سپس مداد رنگی رقصان و لرزان روی کاغذ می‌لغزید و چشم و دماغ و لبخند می‌کشید.

شاید به خاطر آن شعر معروف «چشم چشم دو ابرو است» که معمولن بچه‌ها – و غیر بچه‌ها- اول چشم‌ها را می‌کشند یا دست کم سحر اول چشم‌ها را می کشد. یا شاید هم چون بیشتر آدم ها اول چشم ها را می‌کشیده‌اند، آن شعر چشم چشم دو ابرو درست شده.

اگر مگس‌ها قرار بود این شعر را برای لاروهای‌شان بگویند با آن همه چشم کار سختی داشتند:

وزوزوزوزوزوزوز...

(زیر نویس: چشم چشم چشم چشم چشم چشم...)

Thursday, July 22, 2010

it's shaun the sheep

تلوزیون روشن بود و برنامه ای را می دیدم. سحر یک سی دی آورد که: برام ببیی بذار!

shaun the sheep محبوب ترین کارتون سحر است و از تماشایش خسته نمی شود.

گفتم: باشه! ولی بذار اول این برنامه رو ببینم بعد.

قبول کرد و نشست کنارم. نیم ساعتی طول کشید تا تیتراژ پایانی برنامه برسد. گفت: حالا برام ببیی بذار. گفتیم می خوای تو کامپیوتر ببینی؟

نه! تو تلوزیون.

شرمنده ی اخلاقش شدم.






Friday, July 9, 2010

شباهت ها


این تخم مرغه؟

نه توپ پینگ پونگه!

مثل تخم مرغه.

یادم آمد قبلن به این ها می گفتیم توپ تخم مرغی.

مثل ماهیه! نازش کنم؟

اشاره اش به تکه ای ماهیچه کوسفند بود. دقت نکرده بودم که ماهیچه هم خودش شبیه ماهی است و هم نامش را از ماهی گرفته است.



Sunday, June 27, 2010

خمینی ای امام



در خانه بزرگ و تو در توی امام خمینی در خمین دو تا حوض هست که سحر خیلی دوست شان داشت.


Wednesday, June 16, 2010

Friday, June 11, 2010

باغ سیب



پسرخاله و پسر دایی

Sunday, June 6, 2010

بریم دشت


در سفر نیم ساعت به نیم ساعت می پرسد: اینجا کجاست؟

گاهی خودش حدس هایی می زند. این بچه آپارتمان نشین است برای همین عجیب نیست وقتی در گندمزاری در حاشیه ی جنگل بلوط حدسش این باشد که: بابا! این جا حیاطه؟

Thursday, June 3, 2010

یازده و نیم نارنجی



در چهارباغ یک ساعت مچی نارنجی را پسندید. در بک عمل تردستانه ساعت نارنجی را که دوست نداشتیم با یک ساعت دیگر که به سلیقه بابا و مامان نزدیک تر بود، عوض کردیم. به هر حال حسابی خوش حال شد. کمی بعد از بستن ساعت روی مچ اش خواستیم سر به سرش بگذاریم و ساعت را پرسیدیم. جوابش آماده بود: یازده و نیم!



و البته خوب یادش بود که پیش از خواب دوستانه یادآوری کند که: اون ساعت نارنجیه رو می خواستم

Wednesday, June 2, 2010

دنیا بزرگ تر می شود








انتظار نداشتم متوجه موضوع نقاشی شود. در دنیای این ها چاقو با خامه و شکلات و کیک تولد هم نشین است. سحر هربار تعریف می کند که امروز کدام بچه با چاقو کیک تولدش را بریده است. خیلی که جلو بیاید می رسد به دنیای ما، که این ابزار همکار آشپزخانه است.

می دوید. یک صفجه از آلبوم را گرفته بود و دنبالش می کشید. ترسیده بود. عکس را نشان داد و با ترکیبی از تعجب و ترس، کودکی را نشان داد که سرش را می بریدند. :اینو دیگه از کجا ورداشتی؟



عکس را دو سه سال پیش از تابلویی در موزه ی مردم شناسی اردبیل گرفته بودم. تابلو سابقن در مراسم پرده خوانی وقایع مربوط به کربلا و عاشورا استفاده می شده. صحنه ی کشتن طفلان مسلم بود.
گفت: بابا ببین! داره آدمه رومی کشه

جدن برای من سوال است که این چیزها را چه طور یاد می گیرد. از کجا به دنیای این بچه سر می کشند و خودشان را معرفی می کنند؟ از کجا به این زودی فهمیده که ما گاهی همدیگر را می کشیم؟

*
      قانون اساسی خوشبینی این یادداشت ها چه شد؟ اخبار ناگوار کشتی کمک رسانی به مردم محاصره شده ی غزه را دنبال می کردم. شاید وقتی سحر بزرگ تر شد دست کم خنجر را از گلوی طفلان آن مردم برداشته باشد و این چیزها را در تاریخ بخواند نه مثل ما هر روز در اخبار.

Tuesday, June 1, 2010

اینک سحر






بابا به من نگو بچه! من سحرم.

*

ظاهرن سرگرم بازی است ولی با دقت کلمه به کلمه ی گفت و گوهای اطرافش را گوش می کند. گاهی همان وقت و گاهی مدتی بعد واکنش نشان می دهد. با مادرش درباره «این بچه» حرف می زدم که خانم سرش را بلند کرد و تذکر آیین نامه ای داد که سحر هستند نه بچه!



Tuesday, May 25, 2010

عینک داره با عصا؟



از اتفاق یکی دو روز است سحر از بابابزرگ هایش حرف می زند. «بابا بزرگ به من گفت: چه دختر خوبی!» و این ها. چیزهایی در مهد کودک یاد می گیرد اما هیچ کدام شان را ندیده. هر دو بابا بزرگ سال ها پیش از تولد سحر در جنگ کشته شده اند و در نتیچه فرصت نداشتند پیرشوند و با عینک و عصا حرف بزنند با ادا. «از اتفاق» برای این که همین روزها سالگرد آزاد شدن خرمشهر است و بابابزرگ ها برای این شهر جنگیده اند. یکی برای دفاع از این شهر و دیگری در نبرد برای آزاد کردن آن ما را ترک کردند. اولی لحظات دشوار و اندوه بار سقوط شهرش را ندید و دومی به شادی و پایکوبی آزادی این شهرنرسید اما هر دو سرباز های داوطلب جبهه خوب ها بودند و برای طرف درستی جنگیدند . در وضع ناجور روزگار،کم پیش می آید. از این نظرمی شود گفت بخت یارشان بود.

Monday, May 24, 2010

عامل بی نظمی

کاشان قمصر


کارش شده بود که جیغ زنان از یک سوی صحن بدود به سوی دیگر و برگردد. معمولن در هر دور یکی دو تا از بچه های مودبی که قبلن کنار والدین شان آرام گرفته بودند همراهش می شدند. این طوری می شد که مدتی بعد تعداد زیادی از بچه‌ها صحن جمهوری را با جیغ و فریاد در می‌نوردیدند. خوشبختانه در حرم امام رضا کسی کاری به کار بچه ها ندارد و می‌توانند هر چه دل‌شان خواست بدوند و خوش بگذرانند و مزاحم مومنین شوند. این امتیاز بچه‌ها رشک برانگیز است. در باع فین هم سحربه جای این که مثل بقیه از پیاده‌روها بیاید ترجیح داد از همان اول همه‌ی راه را از توی جریان زلال آب و روی کاشی‌های فیروزه‌ای کف جوی‌ها بیاید و حسابی خنک شود . همه‌ی حوض‌ها را امتحان کرد و نتیجه‌اش این شد که وقتی بیرون می‌آمدیم بیشتر بچه‌ها توی آب بودند و سحر ، سر تا پا خیس و آب‌چکان رو سر بابا می زد که: بریم آب بازی. بات قهرم! آب بازیییییییییی

قبول که وزنش کم است و لاغر و ریزه میزه است ولی این بچه از نشاط و شادابی وبازیگوشی مختصری بیشتر دارد.

Tuesday, May 18, 2010

با یک گل چه می شود؟

باز یاسمن



جشن تکلیف یاسمن بود. معلوم بود که برای یاسمن روز بزرگی است. برای سحر هم یکی از اولین ها بود. اولین بار بود که سحر پایش را در مدرسه ای می گذاشت. دخترها یکی یکی رفتند و چیزی خواندند و و دو تا دو تا نمایشی اچرا کردند و گروهی سرودی خواندند. سرود زیبایی بود زیر نم نم باران.

این جشن تکلیف دخترخانم ها...راستی بابای سحر و بابای یاسمن هر دو در کودکی کناب کوه های سفید را خوانده اند. برای همین هم ارجاع دادن به جشن کلاهک گذاری آن داستان در یک جمله کوتاه توی گوش بابای یاسمن امکان داشت
: )

f1

 قبلن این بلاگر اجازه می داد علاوه بر آپلود عکس فیلم هم توی وبلاگ بذاریم. حالا می بینم آیکنش را ندارد. بقیه جاهایی که می شناسم مثلن یوتیوب هم که فیلتراند. خب  برای یکی دو تکه فیلم این بچه آیا چه کنیم؟

Saturday, May 15, 2010

طبس



خبری از آن توفان شن معروف و سربازان آمریکایی نبود. به جایش در آن کویر پهناور ابرها می غریدند و می باریدند و می درخشیدند. آن قدر تعداد گرباد ها و رعد و برق ها زیاد بود که حدس زدم قرار است در زمان یک اتصالی شود و ما به گذشته برگردیم و شاهد آن توفان شن و آتش گرفتن هلیکوپترهای آمریکایی باشیم. صبح روز بعد صاف و آفتابی و خنک بود.

سحر حوض امامزداده طبس را به خود جناب امامزاده ترجیح داد. شاید اگر بابا هم می توانست با خیال راحت پایش را توی آن حوض زیبا بگذارد همین تصمیم را می گرفت.

Sunday, April 18, 2010

حرف بد




والدین بودن موقعیت پیچیده و دشواری است . سحر اولین ناسزایش را یاد گرفته است. هیجان انگیز است. همه ی ما برای تعامل با جهان خلقت به چند ناسزا و فحش نیازمندیم و با این حال وقتی می خواهیم حالی بچه کنیم که نباید حرف بد بزند حتا حاضر نمی شویم به صراحت بگوییم که این حرف بد دقیقن کدام کلمه است.

بابا حرف بد نزن!

ها؟

ها نه. بله

ها؟

*

مامان جان حرف بد نزن!

ها؟ حرف بد نزنم؟

بله نباید حرف بد بزنی.

ها؟

ها نه! بله

*

بالاخره بابا دل را به دریا زد.

ببین بابا! دیگه نگو که که

*

انصافن این فحش در فولکلور اصفهان ناسزایی موجز و موثر و بی بدیل است که ظرفیت بالایی برای بیان احساسات دارد. باید سحر را هم درک کرد. تا حالا همیشه برای گفتن تشویق شده و حالا برای اولین بار در موقعیتی است که نباید بگوید. هر کس دیگری هم جای این طفل بود، هی با تعجب می گفت: ها؟

Wednesday, April 14, 2010

یواش






این شعر تاب تاب عباسی از قدیم ناقص بود. من دوستش نداشتم چون بعدش یک جور بدی خالی بود. بعدن عده ای برای تکمیل این بیت تلاش هایی کردند و برای مواقعی که بالاخره خداوند تصمیم قطعی دارد تا طفل معصومی را از تاب پرت کند، گزینه هایی پیشنهاد کردند مثل انداختن توی بغل مامان و این چیزها که آشکارا گزینه هایی نا‌کارآمد بودند. مامان که همیشه نیست. ما نمی دانیم سحر بیت دوم را از چه کسی یاد گرفته ولی خب خودم را جای خدا که می گذارم می بینم برای مواقعی که می خواهم بچه ها را بیاندازم یک گزینه‌ی مناسب برد – برد است.

*

تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی

اگه خواستی بندازی

(می خندد)

یواش بندازی

Sunday, April 4, 2010

آب های گرم


روز اول، سحر دریا- ذوق- زده شد. از خوشحالی جیغ و داد می‌کرد و زد به آب. شوری و تلخی آب‌های آزاد را که چشید اخم کرد ولی همچنان مراسم رقص و پایکوبی را ادامه داد. روز دوم دریا کمی ناآرام بود و قایق زیادی تکان می‌خورد و سحر را از دریا و قایق ترساند. پس از آن هر بار به سمت قایقی رفتیم سحر از سمت دیگر رفت و توی قایق هم صورتش را می‌چسباند به سینه‌ی کسی که بغلش کده بود و صدایش در نمی‌آمد. دیگر ترجیح داد به جای آب بازی، در ساحل آفتاب بگیرد و لواشک بخورد و ماسه بازی کند.

خیلی راضی و سرحال و بامزه بود و فکر کنم بهش خوش گذشت مخصوصن که طعم لواشک را هم کشف کرد.

Saturday, March 27, 2010

فرزند آدم




خاله از کیف‌اش دو اسکناس در آورد و سحر را صدا کرد که عیدی‌اش را بدهد.

سحر اسکناس‌های مشابهی را که کمی پیش از آن گرفته بود، نشان داد و گفت: نمی‌خوام! دارم.

Sunday, February 28, 2010

جشن باشکوه شام





چه شب خوبی بود! سحر یک موز کامل خورد و آخر شب هم دو بشقاب تمام غذا خورد. از مقدار غذا مهم‌تر، اشتهایش بود.
با علاقه و اشتها غذایش را در سه مرحله خورد.

مرحله‌ی اول آشپزخانه، مرحله‌ی دوم توی حمام و در حال آب بازی، و بعد از عوض کردن لباس های خیس مرحله‌ی سوم جلوی کامپیوتر همراه با ترانه‌ی گل سنگم. سرانجام در ساعت یک نیمه شب پایان مراسم شام را اعلام کرد. مامان خواب بود. بعد از شام دو تایی رفتیم سر یخچال و به سلامتی هم دو لیوان آبجوی بدون الکل هم زدیم. بابا یک لیوان بزرگ و سحر یک لیوان کوچک

*

کم‌کم وقت خواب بود و حسابی خسته بودیم. شیفت بعدی مامان بود که بیدار شد و تا پاسی از شب ظرف‌ها را شست و میدان جنگ را دوباره شبیه خانه‌ آدم‌ کرد و چراغ‌ها را خاموش کرد.

Wednesday, February 17, 2010

ماه شویی

وااای! ماه کثیف شده. بشورش.

نه بابا! همین جوریه. قشنگه؟

آره!.. .بــــــــــــــــعلــــــــــه

Tuesday, February 16, 2010

لذت نقاشی




... بخشی از فعالیت های روزانه ی ایشان امضا کتاب ها و اسناد و دیوارهاست.

Tuesday, February 9, 2010

از من مباش غافل من یار مهربانم





وقتی برای بچه کناب می خریم این احتمال هم هست که طفل معصوم یک شب هوس کند همه ی همه ی همه ی کتاب ها را مرور کند آن هم نه یک بار و دو بار

تازه آخرشم دعوامون شد و طفل معصوم به قهر تشریف بردند.

Thursday, January 28, 2010







این عکس ها مدتی پیش گرفته شده اند. چون دوربین عمو خیلی بهتر بود بابا ترجیح داد بگذارد همه عکس ها را عمو بگیرد.

دو روز بعد تصادف کردیم و ماشین مان چپ شد. خوشبختانه کسی طوریش نشد. اما سحر هم مثل بابا تا مدتی ماجرای تصادف را تعریف می کرد و چشم هایش گرد می شد.

بابایی که بسیار می دانست


بابا این چیه؟


ماهی

.

بابا این چیه؟

مرغ

.

بابا این چیه؟

پیاز

.

بابا این چیه؟

بادمجون

.

بابا این چیه؟

بستنی

.

.

یک کتاب مصور آشپزی را ورق می زد.