Monday, August 20, 2012

آب بازی در عید فطر

هوا گرم بود و بچه ها زده بودند به آب و در حوض بزرگ میدان امام خوش می گذراندند.

Tuesday, August 14, 2012

اتفاق



به اصرار خودش  جنگ بازی می‌کردیم. (ترکیبی از کاراته، کشتی، مشت زنی، گاز گرفتن، مو کشیدن، پرت کردن و ...)  رفته بود روی شانه‌ام و موهایم را می‌کشید، تکانی خوردم و افتاد. سیاه شد، صدایش در نمی‌آمد و نفس هم نمی‌کشید نمی‌دانستم چه باید کرد. مامان‌اش را صدا زدم و فقط نگاه می‌کردم. در آن چند ثانیه شاید اندازه‌ی یک سال بیم و امبد فشرده شده بود.

Saturday, August 11, 2012

عصر تابستان


آخرین روز تابستان پنج ساله می شود

Friday, August 10, 2012

سلف پرتره


سعی می کرد از خودش عکس بگیرد. دوربین را به طرف خودش گرفته بود و عکس می گرفت و نتیجه ی کارش را نگاه می کرد و راضی نبود :)

Sunday, August 5, 2012

خرمگس خانگی




عکس های دوربین را نگاه می کردم و با دیدن عکس هایی که سحر گرفته بود غافل گیر شدم. گاهی دوربین را برمی دارد و از ما،  از گوشه و کنار خانه یا اسباب بازی هایش عکس می گیرد. بین عکس های این بار، عکس خرمگس مرده اش جالب بود. دو شبی مهمان خانه دایی بود و وقتی امد یک خرمگس مرده را با خودش آورده بود. یک هفته است که از این مگس مرده مراقبت می کند اجازه نمی دهد بیاندازیم اش. گاهی اصرار می کند برای اش حیوان خانگی بخریم؛ گربه، قناری، خروس، گاو، اسب و... نمی خریم و احتمالن حالا خودش این مگس مرده را به عنوان حیوان خانگی در نظر گرفته.




این هم خود عکاس:

قورباغه و ماهی


قصه‌ی " قورباغه ای که ته یه چاه زندگی می‌کرد" را می‌گفتم . کمی بعد سحر پیشنهاد کرد به جای آن قصه‌ی "ماهی قرمز کوچولو" را بشنود ولی خیلی زود نظرش عوض شد و یک پیشنهاد کارگاه قصه‌ای کرد: بابا چه طوره دو تا قصه رو با هم قاطی کنیم ببینیم چی می‌شه؟ ها؟
-ای بابا! بچه بگیر بخواب دیگه!