Saturday, June 9, 2012

یقه صورتی‌ها



کمربندها را نگاه می‌کردم که سحر صدا زد: بابا بیا ببین چه پیرنای (پیراهن‌های) قشنگی داره!
تعجب کردم چون آن‌جا لباس بچه‌گانه نمی‌فروختند. رفتم و دیدم برای من دو تا پیراهن پسندیده و پیشنهاد می‌کند بخرم‌شان.
-من که پیرهن صورتی نمی‌پوشم.
-چرا؟! ببین چه قدر قشنگه! اول بپوشش، ببین.
درست لحن اغوا کننده‌ی خودمان را تقلید می‌کرد وقتی می‌خواهیم برای‌اش لباسی بخریم که نمی‌خواهد و چیز دیگری را می‌پسندد.


*
راستی هم  من تا حالا پیراهن صورتی نپوشیده‌ام؟

Friday, June 8, 2012

بچه



خسته می‌شود و بالاخره یک گوشه‌ی خانه از هوش می‌رود. این که بچه‌ی خواب را چه طور بغل کنی و ببری توی تختش بگذاری لم دارد. زیاد دیده بودم و به نظرم کار سختی بود. هنوز هم البته اگر مامان‌اش این کار را بکند، ممنون می‌شوم.
*
"بچه دستت رو بیار تو"  و " سرتو بیار تو" را زیاد شنیده‌ام. خیلی دوست داشتم دستم را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرم. از این که هی به سحر تذکر بدهم که سرش را بیرون نبرد و دستش را بیاورد تو،  راضی و خوشنود نیستم ولی خب هی باید تذکر بدهم. مخصوصن که هر بار می‌بینم این جمله را با همان لحن آشنای آمرانه و نگران تکرار می‌کنم بی هیچ نو آوری و ابداعی. حالا من خلبانم. اندازه و قیافه‌ام خیلی عوض شده و سحر جای قبلی من نشسته و منتظر است تا پنهانی دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرد و کیف کند.  

Wednesday, June 6, 2012

به‌به! ای بغض تو سینه



توی شهر بازی چه ترانه‌ای باید از بلندگو پخش شود؟ از بلندگوی شهربازی یک ترانه‌ی غمگین و مناسب دل‌های شکسته و عشاق در موقعیت فراغ پخش می‌شد و طرف با یک حال زار و نزاری می‌خواند که: سلام ای بغض تو سینه/ سلام ای آه آیینه/ سلام شب‌های دل کندن/ هنوز هم دوستش دارم...
زیاد دیده‌ام در  اصفهان که ترانه‌های محزونی از بلندگوهای شهربازی پخش می‌کنند که هیچ با حال و هوای بچه‌ها و شهر بازی جور نیست. بهترین‌اش ترانه های آقای افتخاری است.

از  رییس چرخ وفلک پرسیدم این انتخاب کدام آدم بد سلیقه‌ای است؟(منظورم موقعیت نشناس بود) و بنده خدا هم خیلی بی تعارف آقایی را نشان داد. گفتم چرا برایش هدفون نمی‌خرید؟ خندید و سحر را سوار چرخ و فلک کرد.

پشت سرش خندیده بودیم و ناچار موقع شارژ کردن کارت‌مان به خودش هم گفتم. گفت پدر مادرها این چیزها را دوست دارند.
-          یعنی نظر سنجی کردین؟
-          نه! الان عوضش می‌کنم.
همین کار را هم کرد. موقع بیرون آمدن بلندگوهای شهربازی دیگر با بغض توی سینه‌شان احوال‌پرسی نمی‌کردند و  می‌خواندند که: دستای من سرده یعنی که دلتنگم.



Monday, June 4, 2012

در کنار زاینده رود


می‌گوید: اگه زمین خوردم اشکالی نداره.
با این حال هر بار کمی طول می‌کشد تا اعتماد به نفس کافی پیدا کند و بی همراهی کسی دوچرخه سواری کند.

Friday, June 1, 2012

شمردن سکه‌ی قلب



یک مشت سکه جمع کرده و بازی می‌کند. شمردشان و گفت ده تا سکه‌اند. سکه‌های 25 تومانی و 50 تومانی را جدا کرد و گفت این‌ها را بیش‌تر دوست دارد چون عکس قلب دارند ( 5 فارسی وارونه) بقیه‌ی سکه‌ها  هم بیسکویت‌اند. باز شمردشان و گفت 6 تا سکه ‌ی قلب دارد. ظاهرن این خاصیت سکه است که آدم دوست دارد هی بشمردشان.