Sunday, April 29, 2012

بازی در پارک بادی




مدت زیادی از ابداع سرسره های  بادی نمی گذرد و مثل بقیه ابداعات بشریت این تشک های بادی بزرگ هم  با سرعت بالایی در حال پیشرفت اند.  شاید تا همین پنج سال پیش نبودند یا خیلی کم و نادر بود.
الان در گوشه و کنار شهر پارک بادی گذاشته اند و شکل های متنوعی هم دارند و طبقه ی طفل معصوم ها از این نظر کمبودی ندارند.
سحر هلاک پارک بادی است تا این جا که نصف شب بیدار می شود و برنامه پارک بادی فردایش را هماهنگ می کند و باز می خوابد. در مقایسه با بچه های دیگر هم خیلی اکشن و آکروباتیک است. مثلن پسرخاله و پسر دایی اش یک ربع آن بالا همدیگر را به ترسیدن متهم می کردند و سحر هی از کنار نزاع‌شان رد می شد و روی سرسره پشتک می زد و شیرجه می رفت و پرواز می کرد و آن دو تا هنوز سر هم داد می زدند که: نخیر خودت می ترسی!

Thursday, April 26, 2012

دوچرخه سواری



دیروز برای اولین بار سوار دوچرخه شد و آن قدر خوش حال بود که حاضر نبود دوچرخه‌ی کرایه‌ای را پس دهد. گفت: بابا! من می‌خوام از همه جلو بزنم!
خوب می رفت جز این که ترمز نمی گرفت. ترجیح می‌دهیم به جای دو چرخه، اسکیت برایش بخریم. چون الان دیگر نمی‌شود بچه را فرستاد توی کوچه دوچرخه بازی کند و باید حتما دوچرخه را گذاشت توی ماشین و رفت به یکی از این پارک‌ها یا پیست‌های دوچرخه سواری . با این وضع بردن یک جفت کفش اسکیت خیلی راحت تر از بردن یک دوچرخه با چرخ های کمکی است. آخرش چه؟ دوچرخه جزو کالاهای اساسی بچه ها و از موارد حقوق بشری است. تا کی می شود مقاومت کرد؟


Sunday, April 22, 2012

مهمانی








سحر خانه‌ی دایی علی را بیشتر از هر خانه‌ی دیگری دوست دارد. زیاد بهانه ی آن جا را می‌گیرد. می‌گوید: منو ببرین خونه‌ی زن دایی و خیلی خیلی خیلی دیر بیاین دنبالم.
آن جا را به نام "خونه‌ی زن دایی" می شناسد. بابا که بچه بود خانه‌ی مامان بزرگ را به نام "خونه‌ی خاله پری" می شناخت.
دو روزی است که آن جاست و با دختر دایی‌اش بازی می کند و حاضر نیست برگردد خانه. کلن این قدری که فهمیده‌ام بچه‌های دیگر این خانواده هم خانه‌ی این دایی/عمو علی را خیلی دوست دارند.

Sunday, April 15, 2012

سبز یادگاری






یک  قوطی رنگ گواش را به طور کامل روی فرش ریخت. یک نرم افزار آموزش اریگامی روی گوشی نصب کرده بودم و برای این که اسراف نشود سعی می‌کردم استفاده‌اش کنم و حجمی از کاغذ تا خورده درست کنم که طبق راهنمای پیش رو  باید کبوتر نامیده می‌شد.  کسی دوست ندارد وقتی روی موضوع دقیقی تمرکز کرده مجبور شود از بالکن تشت را بیاورد و بگذارد زیر فرش و مشغول شستن  شود... غلظت رنگ خیلی زیاد بود و پاک نمی‌شد. دوبار  تشت پر از رنگ سبز تیره شد و آخر هم درست پاک نشد. چاره دیگری نماند، در بیانیه‌ی پایانی گفتم به شرطی که تکرار نشود می‌شود "یادگاری" حسابش کرد. یادگاری راهنمای حافظه است و آدم‌ها بدون حافظه و خاطره بعید است مدت زیادی آدم بمانند. اگر شهرداری‌مان در گوشه‌ای از اصفهان یک دیوار یادگاری درست کند، حتمن ما هم روی‌اش یادگاری می‌نویسیم. یک دیوار طولانی که  هر کسی حق داشته باشد روی آن چیزی برای سال‌های بعد بنویسد. مثل نخی که به انگشت روزگار گره می‌زنیم و هر کس فقط خودش می‌داند منظورش چه بوده و این علامت کوچک در آینده باید چه  چیزهایی را به یادش بیاورد. امضایی روی دیوار، نوشتن نام کسی روی تنه‌ی درخت (که البته کار خوبی نیست!)  یا عکسی در آلبوم   یا با کمی آسان‌گیری، یک لکه‌ی سبز گوشه‌ی فرش...یادگاری به آدم کمک می‌کند در زمان گم نشود.
*
شوخی و جدی غر می‌زدم که: زندگی برامون نذاشته و تازه طلبکاره که چرا دو تا نیست. ( گفته بود که چرا خواهر و برادر ندارد.) آمد کنار کارگاه شست و شوی فرش و کبوتر کاغذی را هم شاید به نشانه‌ی حسن نیت دستش گرفته بود.
-          بچه برو اون ورتر...ببین چیکار کردی؟
دیدم ناراحت است. لحنم کمی تند بود .
-بابا!...میگما..
-(کمی آرام‌ تر) چیه؟
 - بابا...میگما... من دیگه سبز ندارم! اینا همش ریخت. برو برام بازم سبز بخر.




Thursday, April 12, 2012

به من بگو چرا، چه جور...



بابا پاک کن چه جوری درست میشه؟
والا چه عرض کنم؟
***

عکس: پارک ناژوان. چند تا خانه کوچک آن جا بود که سحر خیلی دوست شان داشت. می رفتند تو خانه ها و کلی بازی می کردند. اصلن این پارک را به این خانه ها می شناخت. این بار که رفتیم، مدیریت پارک عوض شده بود و همه آن خانه های کوچک را جمع کرده بود و همان اسباب بازی هایی را گذاشته بود که خب همه جا پیدا می شود.

Wednesday, April 4, 2012

قاصدک در باد






گل قاصدک تفاوت مهمی با گل‌های دیگر دارد. این گل، گل گل‌دان و تزیین باغچه نیست. هیچ گل‌فروشی این گل را نمی‌فروشد و قرار نیست  نظر پروانه‌ها را هم جلب کند. این گل، گل رفتن و خداحافظی است. باد بهار می‌وزد و قاصدک‌ها را می‌برد. دست کم در زبان فارسی نام گمراه کننده‌ای روی این گل گذاشته‌ایم و این نام اشتباه، شاعران‌مان را هم به اشتباه انداخته که از گلی که طبیعی‌ترین استعاره‌اش  "نرم و بی‌صدا رفتن" است، بپرسند: چه خبر؟! " از کجا از که خبر آوردی" و این حرف‌ها.
*
    از کنار زاینده‌رود دو قاصدک برای سحر چیدیم. متوجه شدیم از وقتی گل‌ها را دستش گرفته خیلی با احتیاط راه می‌رود. حس کرده بود گل ناپایداری است ولی هنوز مواجهه‌اش با این گل مثل گل‌های دیگر بود. زیادی جدی و نگران راه می‌رفت. هر بار که نسیمی می‌وزید اصرار می‌کرد زودتر برگردیم خانه. معلوم بود برای خراب شدن گل‌اش ناراحت است و بر خلاف رویه‌ی معمول به جای بازی کردن، اصرار می‌کرد برگردیم  خانه.
کسی باید به این دختر حالی می‌کرد قاصدک را اشتباه گرفته. ایستادم و گفتم قاصدک‌هایش را فوت کند. مطمئن نبود کار درستی است. اما بعد از یکی دو تا فوت، از لب‌خندش معلوم بود کم‌کم می‌فهمد قاصدک چه جوری است. چند تا قاصدک دیگر هم پیدا کردیم و دو تایی فوت‌شان کردیم. دوباره سرحال شد و برگشت سر بازی تعقیب کلاغ‌ها. هر بار هم که قاصدکی می‌دید دیگر می‌دانست این گل سبک و نرم که به نسیمی می‌رود از آن گل‌هایی نیست که دوستان به هم هدیه  می‌دهند تا در عطر و رنگ و لطافت‌شان نشانه‌ای  برای دوستی‌شان بیابند. مخصوصن از آن گل‌هایی نیست که به ماشین عروس بچسبانند، این آخری خیلی خنده‌دار می‌شود.  

باری یکی بود یکی نبود... سحر عزیز!
 روزی اگر رفته بودی یا رفته بودم یا اصلن اگر روزی چاره‌ای جز رفتن و گذشتن از دوست یا هم‌نشینی نبود -و این روز برای همه می‌رسد- و خداحافظی  دشوار، سنگین و تلخ  بود، بد نیست اگر پیدا شد، قاصدکی فوت کنی که ببینی رفتن هم  می‌تواند نرم و سبک اتفاق بیافتد و این بد اخلاقی‌ها  و بی‌تابی‌های رایج  ما شاید بی‌معنی و نالازم است.



Monday, April 2, 2012

دوربین در دست سحر

دوربین را گرفت و چند تا عکس از گوشه و کنار خانه ی مامان جون (مامان بزرگ) گرفت. یک عکس خیلی خوب هم از بابا گرفت البته.