Saturday, December 19, 2009

رویا ، بازی و اطلاع ثانوی


مدتی است که متوجه شده‌ایم خواب می‌بیند. در خواب گاهی اعتراض می‌کند و گاهی احتمالن می‌ترسد. شاید خواب می‌بیند که تنهاست چون تا صدای مامانش را می‌شنود آرام می‌شود.


*

جز بازی‌های گفت و گویی مثل عمو زنجیرباف که خیلی دوست دارد، یک بازی اختصاصی مبتنی بر دیالوگ هم داریم که این جوری است

سحر: خولا می‌خوام --- خولا همان شکلات است
بابا/ مامان: خولا می‌خرم برات.
سحر: پسته می‌خوام
پسته می‌خرم برات.
بروباپوف می‌خوام
بروباپوف می‌خرم برات
بررردودود باگا بوتو می‌خوام
 بروو دو باگاگا بوتو می‌خرم برات

به این ترتیب سحر هی کلمات عجیب و غریب درست می‌کند و می‌خواهد و ما باید همان را تکرار کنیم و وعده‌ی خریدش را بدهیم. البته شکلات و پسته معمولن ترجیع‌بند این بازی است که هر از گاهی ما را به دنیای چیزهای واقعی باز می‌گرداند. اگر هم به جای می‌خرم برات چیز دیگری بگوییم قبول نیست.



*اطلاع ثانوی



وضع غذا خوردنش خیلی بهتر شده و مدتی است که سرما هم نخورده لذا اعصاب مصاب ما مدتی است که برقرار شده است.


Tuesday, November 24, 2009

نداریم

به هیچ غذایی لب نمیزنه و کمی بد اخلاق شده. داره می شه مث این بچه های سرزمین های قحطی زده. دستگاه گوارشی اش هم کلن به هم ریخته. دکتر هیچ پیشنهاد مفیدی نمیده. یکی میگه دندونشه یکی میگه رودل کرده یکی می گه بچه همینه دیگه. تا اطلاع ثانوی اعصاب مصاب نداریم.

Wednesday, November 18, 2009

شور آوازم







سحر: بابا بخون

... ........ ... .......... .. .. .... ..

سحر: بابا نخون
*
حیف شد! این جوجه هم فهمید.


یاسمن


 دختر عمو

Thursday, November 12, 2009

می خوام بازی










روزی یکی دو ساعت در پارک نزدیک خانه بازمی کند و سرسره های بلند تر را یکی بعد از دیگری فتح می کند. زیاد می‌دود و زیاد زمین می‌خورد. دو سه باری از روی تاب پرت شده. تاب برای بچه‌های بزرگ‌تر طراحی شده و حفاظ نگه‌ دارنده ندارد. اصرار خودش است. یکی دو بار هم روی سرسره‌ی مارپیچ کج شد و محکم با دیواره بلند کنار سرسره برخورد کرد. در مقایسه با بچه های هم سن و سالش که گاهی در پارک می بینم، کمی بی دست و پا تر است. در عوض وقتی زمین می خورد گریه نمی کند و زود بلند می شود و بازی را ادامه می دهد. خیلی که شدت برخورد زیاد باشد صدایمان می کند و محل حادثه را نشان می دهد و می رود.


با این که معمولن پارک خلوت و خالی است، دوستانی هم دارد که گاهی می بینم شان. بهترین شان امیر است که از ما بیشتر مراقبش است و سرگرمش می کند. خطرناک ترین شان هم محدثه است. دختر فوق العاده بازیگوش و شیطانی که زیادی سحر را می کشد و هل می دهد.

Monday, November 9, 2009

Sunday, November 8, 2009

چی می شد تخم مرغ آب پز همه اش سفید بود و هیچی زرد نداشت؟

فکر کنم منظورش همین بود.

Friday, October 9, 2009

پیشنهاد سر آشپز



تخم مرغ آب پز با سس شامپو



توی حمام آب بازی می کند و غذا می خورد و یادش می آید که بابای حواس پرت یک بار اشتباه کرده و جلوی چشم های کنجکاو او روی غذایش سس ریخته و چه جالب! یه قوطی سس سفید هم توی حمام افتاده و چه طور است روی تخم مرغ آب پز امتحانش کنیم؟ ها؟

*

اون شامپو رو بده بچه!


Sunday, October 4, 2009

لولو بیا






یه ربع گریه می کرد و بهانه می گرفت که چی؟


لولو نیست! لولو رفت!

همین است دیگر، کلمه‌ها را عوضی یاد می گیرد. به کفشدوزک ریزی که لابد لای میوه‌ها به خانه آمده  و در خوشبینانه ترین وضع جوجو است، می‌گوید لولو و خدا می‌داند بعدن چه جوری باید از لولو بترسد. اگر از لولو ها کسی این جا را می‌خواند، لطفن موضوع را پیگیری کند و خودش را نشان دهد.


Saturday, October 3, 2009

دیروز



روز دهم از سال سوم


برای تجدید دیدار با رودخانه مان باز به سمت بالای رود رفتیم.

Tuesday, September 29, 2009

دیجیتال پیکچرز






در دو سال گذشته معمول بوده که بابا یا مامان پشت دوربین باشند و سحر جلوی دوربین. اما گویا انقلاب دیجیتال به سحر هم سرایت کرده است و او هم چیزهایی فهمیده. دیگر حاضر نیست سوژه ی سر به راهی باشد. به جای ایستادن جلوی لنز دوربین بیشتر علاقمند است تا مانیتور دوربین را نگاه کند و در ماجرا دخالت بیشتری کند. عکاسی و فیلم برداری از سحر تقریبن غیر ممکن شده است هر بار اصرار می‌کند که دوربین را بگیرد و عکس‌ها و فیلم‌ها را بازبینی کند حتا پیش از آن که عکسی در کار باشد.




Sunday, September 27, 2009

هنر بابا و آرمان‌شهر سحر



یک نصف شب با مداد شمعی کف حمام نقاشی می‌کشیدم. سحر تعین می‌کرد که چه چیز را کجا بکشم.

نی‌نی! ایجا!

یک بچه ی خندان می‌کشیدم.

خلا! ایجا --- خلا به ضم خ

یک شکلات می‌کشیدم.

بیب‌بیب ایجا! گل ایجا!

همین‌جوری هی نی‌نی کشیدم، هی گل کشیدم هی ماشین کشیدم. اتوپیای سحر کم‌کم شکل گرفت؛ دنیایی از گل و شکلات و بچه‌های خندان و ماشین‌سواری و گردش! اصلن چی شد که رفتیم توی حمام نقاشی بکشیم؟ گفته بود جیش دارد و وقتی نقاشی‌ها تمام شدند روی‌شان جیش کرد. فردا وقتی نقاشی‌ها را پاک می‌کردم به فکرم رسید: در عوض صداقت و صراحتی دارد در نقد هنر و اتوپیا


Tuesday, September 22, 2009

تولد

امروز دومین سال تولد سحر است.
از صبح منتظر بودیم و هی به تلوزیون سالن انتظار نگاه می کردم که رژه نظامی نشان می داد و سرود های نظامی می خواند. سالگرد آغاز رسمی جنگ بود.
ظهر آمد. حال اعظم خوب بود و دیدمش ولی هنوز سحر را بیرون نیاورده بودند. تمام اضطرابم با دیدنش رفت.
تاریخ تولد سحر کمی برای جشن گرفتن مشکل دار است. پارسال مجبور شدیم تولدش را چند روز زوتر بگیریم که با شهادت حضرت علی یکی نشود و امسال ناچاریم چند روز دیرتر بگیریم تا به آخر هفته برسیم و بشود دوست و فامیل را جمع کرد. خودش هم سرماخورده است و دل و دماغ ندارد فعلن. نه غذا می خورد نه دوا می خورد. به توصیه دکتر از شیر هم گرفته شده و اعصاب ندارد.
امروز دو ساله شد.

رابینهود و داروغه ناتینگهام


دسته کلیدهای بزرگ و پر از کلید، بابای سحر را یاد دسته کلید داروغه‌ی ناتینگهام می اندازد. همان زندان‌بان شرور کارتون رابینهود. کم‌کم کلید‌های بابا هم زیاد شده‌اند و حالا بابای سحر هم برای خودش یک دسته کلید داروغه‌ی ناتینگهام دارد. کلید کارگاه، کلید انبار، کلید آن یکی انبار، کلید اتاق، کلید یک اتاق دیگر، کلیدهای خانه و... آدم این جوری خودش را زندانی می‌کند و نمی‌فهمد.
دسته کلید بابا گم شد و پیدا نشد که نشد. قفل‌های مهم باید تعویض می‌شدند تا مبادا کسی سو استفاده کند و... 15 روز بعد معلوم شد که دسته کلید گم نشده بود بلکه کسی پنهانش کرده بود.
مامان سحر اتفاقی متوجه شد که سحر دستش را کرده پشت یخچال و به این ترتیب یکی از مخفیگاه‌های سحر لو رفت! ما هنوز در حیرت بودیم که سحر باز دسته کلید را برداشت و توی ماشین لباس‌شویی انداخت و برگشت طرف ما و گفت: نیستش!

Tuesday, September 1, 2009



یکی از دردسرهای صبح مان این شده که آن روزسحر هوس پوشیدن چه لباسی را دارد. گاهی که یک لباس کوچک و کهنه را انتخاب می کند، اول دردسر صبحگاهی است. کوتاه نمی آید مخصوصن اگر بخواهد به جای کفش دم پایی بپوشد.

آدم کوچولو

در آستانه دوسالگی دیگر آن قدر بزرگ شده که بشود دو تایی برویم سیب بخریم، من کیسه را نگه می دارم و سحر سیب ها را توی کیسه می ریزد. دوباری با هم رفته ایم بازارچه نزدیک خانه. توی ماشین آرام بود و در بازار هم بهانه بغل شدن نگرفت. من خریدم را می کردم و سحر هم کنارم راه می رفت و برای خودش خرید می کرد. از یک جا باکنک بر می داشت از سبد دکان دیگر یک یویوی سبز انتخاب کرد بعد یک کیک براشت و کمی بعد هوس بستنی کرد. هر وقت هم دستش زیادی پر می شد اشاره می کرد به من که خرید هایش را بگیرم.

Tuesday, August 25, 2009

مال منه


راه می رود و هر چیزی را که دوست داشته باشد مالک می شود. بیشترین گفته هایش هم همین است که: مال منه.
از چیزهای نامربوطی مثل گوشی تلفن همراه و کیسه نان تا چیزهای مربوط تری مثل اسباب بازی بچه های دیگر «مال منه». قبلن بیشتر خوراکی هایش را تعارف می کرد. حالا گاهی خواهش هم کنی ممکن نیست تعارف کند. همه ی همه اش « مال منه
ما وقتی می گوییم مال منه معمولن الف را می کشیم و روی لام کسره می گذاریم. سحر الف را خیلی سریع رد می شود و بیشتر اوقات روی لام سکون می دهد. تقریبن این جوری ادایش می کند
Malmane<<< maal’e man’e
علاقه ای هم به جمع کردن گنجینه دارد. یک کیسه یا کیف کوچک دستش می گیرد و کلی خرده زیر جمع می کند مهر و تسبیح و کاغذ شکلات و خودکار و مهره منچ و عروسک و شانه و مداد و چیزهایی از این قبیل.
شبی وقتی خواب بود کیفش را خالی کردیم و خندیدیم.

Tuesday, August 18, 2009

شعر و آواز

سحر تازگی ها آواز می خواند حتی فهمیده که در حمام صدای آذم بهتر می شود. چشم‌اش را می بندد و می زند زیر آواز. گاهی شعر هم می گوید. شعرههای ساده ی دو کلمه ای که علاقه های متعالی اش را در موجز ترین کلمات بیان می کنند.: مااامااان دد دد ماامان مااماااان دد دد.
دد همان ددر است همان پارک و خیابان و بازی با بچه های دیگر.

Saturday, August 8, 2009

داستان اسباب بازی ها















در زندگی‌مان کسی دوست‌تر است، جایی خوش‌تر است، چیزی پسندیده‌تر است. ظاهرن این علاقه‌ها خیلی زود ایجاد می‌شوند. سحر تا حالا که از نظر انتخاب «آدم بهتر» مشکلی نداشته. مامان‌اش را به هر کسی در عالم ترجیح می‌دهد و از این نظر انتخاب سختی ندارد. اسباب‌بازی‌های محبوبش ولی دائما تغییر می‌کنند.

اولین اسباب‌بازی محبوب سحر یک توپ سرخ و سفید کوچک بود. جنس‌اش چرم مصنوعی است و داخلش احتمالا با ابر پر شده. گازش می‌گرفت و گاهی پرتش می‌کرد. در خواب و بیداری از این توپ جدا نمی‌شد.

پس از آن سر و کله‌ی یک شیطانک سرخ شاخ‌دار گاو سیما پیدا شد. توی شیطانک را با دانه‌های

یونیلیت پر کرده‌اند. مامان سحر در انتخاب بین دو عروسک مردد بود و سحر که تازه راه افتاده بود از راه رسید و به تردید مامان پایان داد و زود این شیطان سرخ را برداشت. این شیطانک مدت‌ها محبوب‌ترین اسباب‌بازی سحر بود . همان وقت‌هایی بود که دندان‌هایش هم یکی یکی در می‌آمدند و شاید برای همین دم این شیطان معمولا زیر دندانش بود.

نی‌نی نیست
شبی نی‌نی خانه مادر بزرگش جا مانده بود و آن شب تازه متوجه‌ی اهمیت نی‌نی شدیم از بس که راه رفت و تکرار کرد: نی‌نی نیست.
در میان تمام اسباب‌بازی‌ها البته که نی‌نی جایگاهی ویژه دارد. گاهی تمام خانه را دنبال نی‌نی می‌گردد و تا یکی از ما را ببینید دستش را بالا می آورد که :نی‌نی نیستش.
نی‌نی را خودش برداشت. کاملن انتخاب خودش بود. ما برایش یک عروسک زیباتر و با کیفیت‌تر در نظر گرفته بودیم اما خودش نی‌نی را از سبد عروسک های دوزاری دم مغازه برداشت و پس

نداد . بعد از آن هم نی‌نی را به هیچ کس نداد. روسری یا حوله را پهن می کند و نی‌نی را می خواباند و کلی بازی دیگر. یک عروسک کوچک پلاستیکی است. نی‌نی‌ها در واقع سه تا هستند. سه عروسک محبوب سحر که این یکی محبوب‌ترین‌شان است. یکی دیگرشان همان است که در پست کیمیا و سحر روی صندلی نشسته.

Tuesday, August 4, 2009

مینو



مدت ها درباره مینو و شیرین کاری هایش شنیده بودیم . پس از یک ملاقات کوتاه همین قدر بنویسم که نوازش کردن اسب ها را دوست دارد و آرزو دارد یک اسب داشته باشد. خب ... یک اسب یا بیشترش را شک دارم.
ما هم کمی با هم همدردی کردیم، مخصوصن درباره غذا نخوردن مینو و سحر و غرزدن های پزشکان کودکان و چیزهای دیگر
این ملاقات دوستانه از تلخی آن روز کم کرد. روز بدی بود که یک صفحه شرم آور دیگر به تاریخ کشورمان اضافه شده بود. اما مینو که نمی داند زندان چیست و زندانی کیست و زندان بان چه طور زندانی را می زند و می کشد و می شکند و چرا این ها غم انگیزند.

Saturday, August 1, 2009

درس های مقدماتی



ماهییه. مثل ما زنده است فقط در یک محیط چگال تر و کم شعور تر. معمولن در کمد ظرف های هر خونه یه تابه مخصوص اونا پیدا می شه. باید حواست باشه که تو قفسشون حتمن آب بریزی باید پر آب باشه. در عوض خود به خود شسته می شن و نیازی به حمام رفتن ندارن. در ضمن از ماه هم نیومدن. این شباهت اسمی مربوط به زبان فارسیه.

Wednesday, July 29, 2009

یه بوس کوچولو


پبش از این که کسی را بوس کند تکرار می کند: بوس بوس بوس. حالا برای این «بوس» یک معنی تازه و کاملا دور از ذهن هم یافته است. توپ بی باد یا کم بادش را می آورد و دستم می دهد که بادش کنم و توضیح می دهد که: بوس! بوس!
به این ترتیب توپ را باد می کنیم/بوس می کنیم.
:)
عربی اش به گمانم می شود: كلمه الحق يراد بها الباطل... واقعن

Saturday, July 25, 2009

زنده و زاینده رود

نمی‌شود گفت زاینده رود مرده است. فقط طولش کم‌تر شده است. زاینده‌رود «آب رفته» و دیگر به اصفهان نمی‌رسد. مدت‌هاست فقط رد پایش را می‌بینیم. نه ماهی از وسط شهر رد می‌شود، نه پرنده‌های مهاجر این‌جا فرود می‌آیند و نه خاطره‌ها به یاد می‌آیند. خب البته کسی هم غرق نمی‌شود. ما منتظر جریان دوباره‌ی زندگی و مرگیم. منتظریم باز از زیر پل‌های جور واجور اصفهان عبور کند و قایق‌ها را از خاک بردارد و در مادی‌ها روان شود. این شهر بی زاینده‌رود آن شهری نیست که در خاطره‌های‌مان است.
در بالای رودخانه، آن‌جا که قبلا رودخانه پر صدا و قوی بود، حالا فقط رود کم‌رمقی جریان دارد. در آب خنک‌اش کمی آب بازی کردیم و خیال‌مان راحت شد که نمرده است فقط کوتاه آمده. خیلی هم غصه ندارد، زندگی گاهی این جوری است.


















Thursday, July 2, 2009

سین شین





یاد گرفته قهر کند. قیافه اش خیلی بامزه می شود.
در خیابان برای هر بچه ای که سر راهمان باشد دست تکان می دهد به همه بچه هایی که در خیابان یا ماشین های دیگر می بیند سلام می کند. سلام کردنش هم کش دار است: سلاااااااام! البته تلفظ سین اش یک چیزی است بین سین و شین.
وسواسی هم شده. روزی 20 بار باید دست هایش را بشوید. گاهی ده دقیقه یک بار می آید سر وقت بابا و دست هایش را نشان میدهد و تکرار می کند: دشت دشت. همان بین سین و شین البته)

همچنان بد غذاست. ولی یکی از خوردنی های مورد علاقه اش کمپوت آلوورا ست. ظاهرن نام فارسی این گیاه «صبر زرد» است. فکر می کردم از کاکتوس هاست و نگران کاکتوس خوری دخترم بودم ولی گویا از خانواده زنبق هاست. حالا نگران افراط در زنبق خوری دخترمانیم. اصلن هم خوش مزه نیست با این حال با اشتهای زیادی قطعات آلوورا را می‌خورد و بعد بلند می شود و کاسه خالی اش را می آورد که: نیشت! نیشت!
همان سین و شین که ذکرش رفت

Saturday, June 20, 2009

Wednesday, June 17, 2009

از ظلمت رمیده

حذف شد[...]
در این روزها و شب‌های [...]، سحر شکفته است. شیرین‌زبانی می‌کند و هر روز بازی جدیدی رو می‌کند. آخرین بازی مورد علاقه‌اش لگوبازی است. از وقتی مهد کودکش را تغییر دادیم به طور محسوسی خوش‌ اخلاق‌تر شده است. دست کم امیدوارم شهرزاد این روزها آن قدر سرش شلوغ باشد که ان‌جی‌او ی دفاع از حقوق کودکانش را فراموش کرده باشد و باز به مهد کودک رفتن سحر گیر ندهد.

Monday, June 8, 2009

این طبیعت گنده و بد صدا



این بچه که تا حالا حیوانی از گربه بزرگ‌تر ندیده بود، در اولین مواجه‌اش با پستانداران عظیم الجثه‌ای که با صدای مهیب‌شان رعب و وحشت را در روستاهای سر سبز می‌پراکندند، دچار وحشتی عظیم شد. هر بار که گاوها به صدا در می‌آمدند سحر نمی‌دانست در کدام سوراخ پنهان شود. شب کاملا وحشت‌زده بود و به کوچکترین صدایی از جا می‌پرید و گریه می کرد. ترس همه‌ی وجودش را گرفته بود. کلبه‌ی ما درست کنار یک طویله بود و از بخت بدش نمی‌دانم چرا گاوها تا صبح بدخواب شده بودند و سر و صدا می‌کردند. کلا شب بدی داشت. در خواب صورتش را با دو دستش پوشانده بود.
*
بردمش کنار یک گوساله تا شاید کمی از ترسش کم شود. گوساله با چشم‌های درشت‌اش به ما خیره شده بود. کم‌کم سحر دستش را جلو برد. گوساله‌ی بیچاره که نمی‌توانست دستش را جلو بیاورد زباش را جلو آورد. زبان که چه عرض کنم! فکر کنم دخترم خوش‌حال شد که دست کم در این مورد بابایش بالاخره نظرش را پذیرفت و دو تایی با هم فرار کردند.

Saturday, May 23, 2009

پر رو

بابا رو بوس کن
نمی خخوام

Monday, May 11, 2009

از حرف هایش

دد ایخام

هر روز عصر بی وقفه این جمله با لحن های مختلف تکرار می کند تا بالاخره به هدفش برسد و برود پارک.

Thursday, May 7, 2009

دری به روی آزادی

انگار برای سحر ننگی بالاتر از نشسته غذا خوردن نیست. باید بیافتیم دنبالش و در حال دویدن کمی غذا در دهانش بگذاریم.
و دیگر این که فهمیده است در ورودی و خروجی خانه‌مان با درهای دیگر فرق می‌کند. پشت این در اتاق دیگری نیست؛ آزادی است و چمن و سبزه و خاک و مورچه‌ها و بچه‌ها و بازی و هوای تازه و نسیم بهار. می‌رود به همین در می‌چسبد و همان‌جا می‌نشیند و حتی با لولای در ور می‌رود. گاهی هم با مشت به در می‌زند یا داد و فریاد می کند. فهمیده است که این در به راحتی درهای دیگر خانه‌مان – از جمله در کمد‌های ظرف و ظروف شکستنی- باز نمی‌شود. از ته سالن خانه اگر ببیند این در باز شده است، به سویش هجوم می‌آورد و دیر بجنبیم باید از دم راه پله و به زور مهارش کنیم. به خانه آوردنش هم که معلوم است. تنها راه مسالمت آمیز باز گرداندن‌اش از پارک این است که خوابیده باشد.

Wednesday, April 29, 2009

از خواندنی هایش


البته در این عکس مشغول دیدن و تورق یک کتاب معماری است ولی به طور معمول کتاب های رنگارنگ سن و سال خودش را ورق می زند و می خواهد که برایش بخوانند. خواندن که چه عرض کنم! وسط کار یک کتاب دیگر می آورد و هنوز چند صفحه از کتاب دوم نرفته می رود پی بازی خودش. انگار نه انگار که کلی حس گرفته ایم و تئاتر بروز داده ایم.


از خوردنی هایش


برنجک، گندمک و سویا، چه به صورت جدا و چه در هم، سحر را از خود بی خود می کنند. باید به زور از دستش گرفت و چه داد و فریادی نمی کند برای تصاحب مجدد خوراکی مورد علاقه اش.


Sunday, April 26, 2009

خوبی و بدی

سحر بازی می‌کرد من هم یک گوشه پارک نگاهش می کردم و مواظبش بودم. این بار سراغ بچه‌های دیگر نمی‌رفت. اگر هم بچه‌ای طرفش می‌آمد، تحویلش نمی‌گرفت. کلا از جامعه‌ی بچه‌های پارک کناره گرفته بود و سرش به چیز دیگری گرم بود؛ به مورچه‌ها. روی پایه‌های سیمانی یکی از چراغ‌های پارک دنبال مورچه‌ها می‌گشت و وقتی پیدایشان می‌کرد خوشحال و هیجان‌زده به من نشان‌شان می‌داد که: توتو!
*
رفتار بچه‌های بزرگ‌تر با یک خواهر و برادر افغانی – یا فقیرتر- بد و زشت بود. بچه‌ها ازچند سالگی ممکن است یاد بگیرند که فقیر وغریب را طرد کنند؟ سحر روزی با این بچه‌ها در این پارک‌ها بازی می‌کند و در معرض آموختن چه چیزهایی خواهد بود! گمانم کار سختی در پیش است.

Wednesday, April 22, 2009

لذت نقاشی



سحر لذت نقاشی مخصوصا نقاشی دیواری را فهمیده است. خودکاری، مدادی روی زمین بیابد بی معطلی به سمت نزدیک ترین سطح صاف عمودی حرکت می کند.

Sunday, March 29, 2009

سحر و کیمیا



















یکی از هدایای کیمیا برای سحر یک خانه پارچه ای بود که باورمان نمیشد سحر را حسابی ذوق زده کند. استخر بادی اش را تحویل نمی گیرد برای همین هم فکر می کردیم باید کمی بزرگ تر شود تا از این چیزها خوشش بیاید ولی سحر کاملا از خانه اش لذت برد و حتی وقتی گرسنه شد مامانش را مجبور کرد برود همان جا. گاهی هم به اصرار مرا به خانه اش می برد و اگر بی حوصله باشم بیرونم می کند بی تعارف.با هم بازی کردند حرف زدند و البته دعوا هم کردند.



Saturday, March 28, 2009

کیمیا قنو :)














کیمیای علی و شهره است این. واقعا تشخیصش دشوار است که بیشتر شبیه کدامشان است. با علی موافقم که 50- 50 است. در ضمن حسابی خودش را زخمی می کرد

چند ماهی از سحر کوچک تر است ولی قوی تر و سنگین تر است. وقتی هر دو را بغل می کردم به طرف کیمیا منحرف می شدم سحر هنوز به پایین نمودار رشد آویزان است و تقلا می کند

آدم جدید ها

















امیر علی بهانه می گرفت که زودتر بروند خانه مامان بزرگش. دقیقا یادم است آن وقت ها این دو تا نبودند، یعنی اصلا یه طور کلی نبودند. شاید به جبران آن نبودن است که حالا شدیدا هستند و حتی نمی گذارند حرف به انتخابات آینده ریاست جمهوری برسد. وهمین دیگر! امیر علی بهانه می گرفت که زودتر بروند شیراز خانه مادربزرگش. زیاد مهمان مان نبودند و زود رفتند و فرصتی برای حل مشکلات جهان و حومه پیش نیامد.

بهار دوم سحر



میگفتند هر کاری که در لحظه سال تحویل بکنیم تا آخر سال همان کار را می کنیم. می گفتند برای همین هم بهتر است در لحظه تحویل سال تلوزیون نگاه نکنیم، بازی نکنیم، چیزی نخوریم باید دور هم باشیم که تا آخر سال دور از هم نمانیم.
سحر خواب بود و به پیشنهاد بابا و تصویب مامان با مطلق آرا تصمیم گرفته شد که بگذاریم در عبور از زمستان سال کهنه به بهار سال نو در خواب باشد بلکه در سال 1388 کمی بخوابد.
ترفند عبثی بود! سحر هنوز هم کم می خوابد. ترفند والدین معمولا عبث است مثلا بچه های دور سفره هفت سین از هم دور می شوند. گاهی خیلی دور



سوت بزن بازرس

سوتک کفشش را در آورده بودیم. پیدایش کرده بود و نتیجه اش این شد.

Thursday, March 5, 2009

هوا سرد است

چند پسربچه‌ی 7-8 ساله در پارک روبه‌روی خانه فوتبال بازي مي‌کردند. سحر از همان دور که ديدشان از خوشحالي جيغ کشيد و دويد طرف‌شان. بازي‌شان را به هم زد. پي توپ مي‌دويد و براي هم‌تيمي‌هايش ابراز احساسات مي‌کرد. طفلکي‌ها مجبور بودند حتما به سحر هم پاس بدهند وگرنه سرشان داد مي‌زد. بالاخره هم تسليم شدند و سحر شد کاپيتان هر دو تيم. کلي خوش گذراند.
متاسفانه سحر در فصل سرد سال راه افتاد و بازيگوشي‌اش را شروع کرد. براي همين هم از نظر بازي در پارک‌ها و فضاهاي باز به طور جدي کمبود دارد.

Wednesday, February 11, 2009

مداد شمعی

سحر به رنگ آمیزی فرش خانه مشغول است

Sunday, February 8, 2009

عالم تمام کر



چند ساعت یک بار تب می کند. تشخیص دکتر بیماری ویروسی است و گفته تا وقتی عفونت نکرده آنتی بیوتیک ندهیم و استامینوفن کافی است. یک ژل مخصوص لثه را هم پیشنهاد کرده. لب به غذایی نمی زند، تقریبا باید یکی دست و پایش را بگیرد و دیگری غذا را در دهانش بگذارد. ترسیده ایم از بس لاغر شده.

شاید به خاطر همین وضع است که تازگی زیاد بهانه جویی می کند.

برای رفتار ناراحتش حدس دیگری هم می زنم. قبلا نزیدک راه رفتن و چهار دست پا رفتنش هم مدت کوتاهی کج خلقی می کرد. شاید نیاز به حرکت مستقل را احساس می کرد و چون نمی توانست اوقاتش تلخ می شد. راه که افتاد خوب شد. حدسم این است که مدتی است که می خواهد حرف بزند و نمی تواند. بارها با کلمات نامفهومی حرف می زند یا می خواهد چیزی را حالی مان کند و نمی تواند. سحر نمی داند مشکل از کجاست که کسی حرفش را نمی فهمد. حرفت را که نفهمند دلخور می شوی خب! چه تب داشته باشی چه نداشته باشی.

Saturday, February 7, 2009

پراکنده

ما تلاش می کنیم تا سحر کلمات فرهنگی مثل سلام را یاد بگیرد ولی انگار پراگماتیست تر از آن است که وقتش را با این کلمات لوس تلف کند و فقط تکرار می کند: می خوام/ ادنه یعنی بده.
*
مدت هاست که با سحر کلاغ پر بازی نکرده ایم، دیشب وقتی بین حرف ها اسم کلاغ را شنید فورا انگشتش را گذاشت روی زمین.
*
توی مجتمع پارک یک آرایشگاه مخصوص بچه هاست. سعی کرده اند محیطی باشد که بچه ها را نترساند. به شان جایزه می دهند و اطرافشان اسباب بازی می چینند و این کارها. در مورد سحر که فایده ای نداشت و از اول تا آخر با آخرین توانش جیغ و فریاد زد. بچه عقلش که نمی رسد نزدیک بود از کمد اسباب بازی ها یک توپ پلاستیکی دوزاری را بردارد که مجبور شدم دخالت کنم تا یک بازی منچ دوزاری را بردارد . این جوری وقتی خوابیده بابا و مامانش دست کم می توانند چند دست منچ بازی کنند.
*
در آرایشگاه وقتی از کولی بازی دخترم عذر خواهی کردم گفت عادت دارد و چیز مهمی نیست و اضافه کرد: فقط سختیش این بود که این خانوم هم مثل باباش مو نداره.

Thursday, January 22, 2009

خوب شو دیگه دختر خانم

پزشک باید در مورد بیماری توضیح دهد. باید بگوید که در مورد بیماری چه حدس هایی می زند و در مورد وضع جسمی بیمار تا جایی که امکان دارد توضیح دهد. باید در مورد داروها هم حرف بزند. بگوید فلان دارو را برای چه تجویز می کند و عوارض دارو چیست و بیمار چه انتظاراتی باید از دارو داشته باشد.
پزشک سحر اصلا این طور نیست. معمولا بعد از معاینه ی مختصری تند تند داروهایی می نویسد و تمام. هیچ وقت توضیح نمی دهد و به پرسش ما پاسخ روشنی نمی دهد. حتی کمتر فرصت حرف زدن به ما می دهد جوری که هر بار پس از بیرون رفتن از مطب می بینیم کلی حرف نزده داریم.
می خواستم بگویم: آقا! گذشت دوره ولایت مطلق متخصصین. باید برایمان به اندازه کافی توضیح دهی مثلا باید بگویی از این آزمایشی که نوشته ای چه چیز را می خواهی بدانی و...
نگفتم. حدس زدم گفتنش بی فایده است که هم مغرور است و هم متعلق به نسلی است که عادت کرده اند و اصرار دارند پشت تحصیلات و تخصص شان پنهان شوند و با این روش قدیمی و منسوخ شوکت و حریمی برای خود بسازند. گفتنش بی فایده بود چون او هم مثل خیلی های دیگر نه بلد است و نه جرئتش را دارد که در مورد تخصص و حرفه اش با اغیار حرف بزند مگر این که قصد مرعوب کردن شان را داشته باشد.
این بود انشای بابای سحر در مورد دو سه چیز.
*
اواخر سفرمان بودیم که سحر دوباره شروع کرد به سرفه کردن.

دریا


چند روزی از فلات مان بیرون رفتیم تا سحر فرصت کافی بیابد و ارواح ملکوتی هر دو پدر بزرگش را احضار کند
یا به عبارت دیگر پدر بابا و مامانش را در بیاورد
بندر لنگه بود این جا








سفر به جنوب


می گویند آدم ها را باید در سفر شناخت. خب! ما هم در این سفر یک سحر دیگری را دیدیم که تا حالا ندیده بودیم
کی فکر می کرد این دختر این قدر بازیگوش باشد؟ ما که والدین مهربان و عزیزش باشیم اصلا فکرش را هم نمی کردیم

Sunday, January 4, 2009