Monday, March 21, 2011

باربا بابا






بابا یعنی تو هاپو بودی خوب...
بابا یعنی تو درخت بودی.
یعنی تو مامان بودی.
یعنی تو پله بودی.
گرگ بدجنس  بودی .
یعنی تو خر بودی.
یعنی تو ...چی بودی؟ بذار فکر کنم ...مممم. بابا تو چی بودی؟

 *
این چهارمین نوروز سحر است.

Saturday, March 19, 2011

-ببین یعنی این قاشقه ماشینمونه. حالا من دکمه پارکینگو می زنم. بییییب. حالا بخورش.
‏- می دونی؟ در پارکینگ بازم خراب شده. باید درستش کنن. منم برم بازی کنم، دیگه سیر شدم.

Tuesday, March 15, 2011

سایه شو


مدتی است که پریدن را یاد گرفته و از هر جا که پیدا کند می‌پرد. گاهی حتا یک بابای خواب هم می‌شود سکوی پرش. امیدواریم این پرش‌ها که گاهی هم زیادی بلند می‌شود، مشکلی درست نکند هم برای خودش هم برای همسایه‌ی پایینی :)


Thursday, March 10, 2011

لبه تاریکی



آخر شب بستنی می‌خواهد و نداریم.
-بریم مغازه بخریم.
-الان که شبه و تاریکه و مغازه بسته است.
- باید بریم، تاریکی که ترس نداره!


Tuesday, March 8, 2011

نرگس زار


یا

از خودش ممنون




چند شاخه گلی که چیده بود آورد و داد دستم.
-          دست شما درد نکنه! برای منه؟
-          نه! برای تولدمه. بذارش تو ماشین.


Monday, March 7, 2011