Monday, October 15, 2007

در کنار گاه‌واره


اول با صدای کم گریه می‌کند و اگر در مورد شرایط مطلوبش درست حدس نزنیم، به صورت پله‌ای و ناگهانی توان صوتی را بالاتر می‌برد تا بالاخره رسما جیغ بکشد. معمولا کمتر کار به آنجا می‌کشد که خانه را بگذارد روی سرش، آن هم سر به آن کوچکی. دختر بسیار آرامی است. در بیشتر اعتراض‌ها فقط گرسنه است یا مشغول سعی و خطا با دستگاه گوارش است. به ندرت پیش می‌آید که مثل دیشب واقعا قدرت ریه‌هایش را نشان دهد. از عصر که از خرید برگشتیم رسما کج خلقی کرد. از چیزی ناراضی بود. زبان هم که سرش نمی‌شود تا بگوید چه مشکلی دارد یا دست کم همدردی صمیمانه‌ی والدین‌ مهربانش را پذیرا شود.
*
گاهی که خواب است، می‌بینم لبخند می‌زند یا اخم می‌کند یا حتی خیلی بیشتر... گاهی کاملا چهره‌اش ناراحت و عصبانی است. انگار با کسی دعوا می‌کند و گاهی به حقیقت می‌درخشد و می‌گویی الان است که بلند بلند بخندد. جوری چهره‌اش باز و درخشان می‌شود که خیلی تعجب نمی‌کنم اگرناگهان زبان باز کند که: منم سحر! به نام پدر، مادر و لابد روح القدس!
اگر اعصار گذشته بود – احتمالا در مرتبه‌ای پایین‌تر از خود حقیقت، این هم بد نیست که برای مدتی عده‌ای چیزی را به عنوان حقیقت بپذیرند. احتمالا احساسی مثل لذت دست‌یابی به حقیقت را باید داشته باشد- اگر اعصار گذشته بود شاید می‌رفتم از پیامبری حدیثی جعل می‌کردم که: اینان در نخست رویاها آینده‌ی خویش را به نظاره‌اند. باشد که بسیار شادی کنند.
شاید هم صرفا مغزشان تمرین می‌کند. مثلا این جوری باید گوشه‌ی لب‌ها را بالا برد و این جوری باید با ابروها بازی کرد. کسی چه می‌داند.

Friday, October 12, 2007

دو به علاوه سحر


بعضی‌ها فکر می‌کردند به خاطر تولدش در ماه رمضان است که اسمش را سحر گذاشتیم. به عنوان بابا تذکر دادم که در این صورت ترجیح می‌دادم اسمش "اذان مغرب به افق اصفهان" باشد که دوست داشتنی‌ترین عبارت این ماه است. سحر، دهم رمضان به دنیا آمد و امروز آخرین روز این ماه بود. فردا عید فطر است.
فطریه امسال را برای یک نفر حساب کردم و بعد در دو ضرب کردم . مامان سحر تذکر داد که: خیر! باید در سه ضرب کنیم. خندیدیم و در سه ضرب کردیم. خودش هم طبق معمول خواب بود. فردا عید است و بعدش ساعات کار دوباره زیاد می‌شوند. کم شدن ساعت‌های کار در رمضان امسال کمی بابای سحر را بد عادت کرد و تازه بعد از عید باید تمام شیرینی‌هایی را که ندادیم قضا کنیم وگرنه –درباره‌ی دهان مردم که شنیده‌اید؟- ممکن است بگویند که سحر عمدا در ماه مهمانی خدا به دنیا آمد که به کسی شیرینی ندهد و همه را حواله کند به خوان نعمت خدا!
راقم این سطور عید فطر را بسی دوست دارد، عید شما مبارک!

Thursday, October 11, 2007

شنیدن و گفتن

دیروز سه تایی رفتیم برای سنجش شنوایی سحر. شنوایی سنجی نوزادان هنوز اجباری نیست ولی توصیه می‌کنند که انجام شود. این طوری بچه‌های کم‌شنوا یا ناشنوا، دیگر لال نمی‌شوند. نمی‌دانم چه طوری، لابد یک کاری می‌کنند.
یک چیزی می‌گذارند در گوش بچه و حساسیت حلزونی گوش را اندازه می‌گیرند. دست آخر دو صفحه نمودارهای رنگی پرینت می‌گیرند و دست والدین می‌دهند که یک وقت به فکرشان نرسد که دوازده هزار تومن زیادی‌شان بوده! خوبی‌اش این بود که فهمیدم باید "بابا" را توی گوش چپ یادش بدهم چون حساس‌تر است!
این همه آدم این همه نوزاد این همه زبان...سحر فارسی حرف می‌زند.
فارسی زبان بن‌بستی است. در مقایسه با عربی یا انگلیسی، فارسی آدم را زندانی یک جزیره‌ی کم حاصل و جامعه‌ای منزوی و فروبسته می‌کند. لطفا نگویید می‌رویم انگلیسی و عربی می‌خوانیم و آزاد می‌شویم.

Wednesday, October 3, 2007

هدیه


خانم نفیسه مرشد زاده برای مامان سحر نوشته‌اند:

هدیه را تحویل می‌گیریم. ترد و ظریف و شكننده است. انگار هر آن قرار است اتفاقی برایش بیافتد. هدیه‌ی پر سر و صدایی است. هم گیج شده‌ایم و نمی‌دانیم چه‌طور با این چیز تازه كنار بیاییم، هم ازش خوشمان آمده. مثل دختری‌هامان كه از چیزی خوشمان می‌آمد، آن را می‌چسبانیم به سینه. بی صدا می‌شود.
پرستار بخش می‌گوید:«مبارك است!»
خودمان هم باورمان نمی‌شود مادر شده‌ایم. حتی وقتی نوزاد را گذاشته‌اند تو بغلمان و او دارد با همه‌ی حنجره نازكش جیغ می‌كشد و گریه می‌كند. حتی آن موقع هم باورمان نمی‌شود. یكهو همه‌ی كتابهایی كه پیش از زایمان خواندیم و همه‌ی حرفهای مادر و مادر بزرگها یادمان می‌رود. «من چه جوری باید این را بزرگ كنم؟»
با این‌كه تو ماه‌های قبل صد بار آستین لباس نوزادی‌ها را گرفتیم جلو چشم‌مان و گفتیم «نازی! یعنی واقعاَ دستش این‌قدری است» ولی انگار این طفلك نازی كه گذاشته‌اند تو بغل ما از همه‌ی‌ آن آستین‌ها و قد شلوارها كوچكتر است. «وای! این خیلی كوچك است، چه جوری باید بزرگش كرد؟»

نوزادها را با دفترچه‌ی راهنما به ما تحویل نمی‌دهند. برگ گارانتی و مشخصات كامل و توضیح اجزا همراهشان نیست. تعمیرگاه معتبر برای خرابی احتمالی هم به‌مان معرفی نمی‌كنند. فقط آن موجود ضعیف و آسیب‌پذیر را می‌گذارند در آغوش ما و می‌گویند:«قدم نو رسیده مبارك.»
تنها یك كمك دم دست است: تجربه‌ی میلیون‌ها مادر دیگر در همه جای دنیا!

Monday, October 1, 2007

از این منظر


در جاهای مختلفی که می ایستی، جورهای مختلفی می بینی. به قول تکیه کلام هنرپیشه بی مزه یکی از سریال ها: بستگی داره از چه زاویه ای به موضوع نگاه کنی!
آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت جانب فرزندمان زند

دیگر از این شعر خوشم نمی آید. بهار چرا به من لبخند نزند همانطور که قبلا هم لبخند زده و هنوز هم لبخند می زند. چیز عجیبی است، سحر را که بغل می کنم سبک تر می شوم. فکر می کردم جای این شادی که به من می دهد چه به او بدهم؟ شاید هم -که نه! حتما - اشتباه می کنم. شادی چیزی نیست که عوض داشته باشد. توانستی می بخشی ، نتوانستی هم حرجی نیست. نیست؟ هر جا شادی و لبخند دیدم و دیدی بنوشم و بنوش بی تردید و بی واهمه از بها. شادی بخشیدنی است بی عوض و بی گله.