Sunday, July 28, 2013

باز کردن چرخ های کمکی


دوچرخه‌ام چرخ‌های کمکی داشت و خجالت می‌کشیدم. یادم نیست چه کسی چرخ‌های کمکی را باز کرد و از کی بدون آن‌ها می‌رفتم.
سحر ولی انگار از این چرخ‌های کمکی دنیای بچگانه خیلی بدش نمی‌آمد. امشب چرخک‌ها را باز کردم و رفتیم که «دوچرخه‌سواری» کنیم.
خیلی زود معلوم شد که مهم‌ترین سوال این است که چه کنیم سحر این قدر حرف نزند و حواسش به دوچرخه باشد. آوردن عروسک ممنوع شد. شوخی که نیست! همین که چند بار زمین خورد فهمید که حرف زدن را باید کنار بگذارد و کمی بعد راه افتاد. برای شروع و پایان باید کسی نگه‌اش دارد ولی خط مستقیم را نسبتن خوب رفت.
چند دور زدیم و فردا شب هم که شب قدر است و نمی‌دانم، شاید هم در حضور ملائکه و الروح، سه چهار  دور زدیم.


Monday, July 22, 2013

شب بی شیر و کاکائو



آخر شب دنبال کاکائویی می گشت که با هم خریده بودیم. که دیگر نبود.
-خب پس... شیر می خوام.
- شیر هم نداریم. فردا می خریم.
- ای بابا... پس حداقل یه کم آب یخ بده بخوریم!

حج خانوم


دوچرخه سواری می کرد.
 گفت: من به یه آقایی سلام کردم گفت سلام حاج خانوم! مگه من پیرم؟ باید می گفت سلام دختر خانم. مگه نه؟

Friday, July 12, 2013

خطر تله کابین برای غول ها



یک سر نخ کاموا را به میز کامپیوتر بسته بود و از روی میله‌ی  بارفیکس ردش کرده بود و سراسر سالن را رد کرده بود و بسته بودش به پایه‌ی میز پذیرایی.
دیدم یک چیزی کم است. یک لیوان کاغذی را برداشتم و با گیره‌ی  موی سر وصلش کردم به نخ و یک عروسک گذاشتم داخلش و سر خورد پایین.  گفتم: بفرما! اینم تله‌کابین.
خیلی خوش‌حال شد و حالا بعد از دو روز هنوز این تله‌کابین وسط خانه بر قرار است و هربار که خواب‌آلوده از اتاق بیرون می‌آییم هی گیر می‌کنیم  به نخ تله کابین‌مان.

Thursday, July 11, 2013

بالن پینوکیو

دروغ هم می‌گوید. مخفی کاری هم می‌کند و عجیب است چون ما برای خراب کاری‌ها دعوایش نمی‌کنیم.
گریه‌کنان آمد. از انگشت‌اش خون می‌آمد. برایش چسب زخم می‌زدم و پرسیدم چی شد؟ گفت دستش به کابینت آشپزخانه خورده. چیزی نگفتم.
کمی بعد آمد که: کمک کن این لیوانه رو سوراخ کنم.
می‌خواست بالن درست کند. برای درست کردن سبد  بالن می‌خواست دور یک لیوان کاغذی را با سوزن  سوراخ کند.
گفتم: پس دستت این جوری زخم شد!
-          چی؟
-          دستت!
-          زود باش دیگه. باید بالن درست کنیم.