Monday, December 31, 2012

عامل بی نظمی 2



می‌دیدم آیکن‌ها روی صفحه پخش و پلا شده‌اند. هر بار دسکتاپ کامپیوتر را مرتب می‌کردم و  باز می‌دیدم هر آیکن یک گوشه رفته. تعجب می‌کردم و حتا فکر کردم سرچ کنم شاید ویروس جدید آمده. فکرم به سحر نمی‌رفت.
امشب دیدم  نشسته و خیلی با دقت و توجه آیکن‌های روی صفحه را پخش و پلا می‌کند.  
تا حالا خانه را به هم می‌ریخت و روی اعصاب مامانش راه می‌رفت، حالا شروع کرده به ایجاد بی نظمی در کامپیوتر و تحریک اعصاب بابا. بیش‌تر نگرانم چیزی را حذف کند. کسی چه می‌داند چه وقت shift  +delete  را کشف می‌کند؟

Tuesday, December 25, 2012

اخلاق اسب تک‌شاخ




به شرطی که قصه تعریف کنم، حاضر شد موقع خواب به جای مامانش کنارش باشم. قصه‌ای که ساختم سرشار بود از توصیه‌های اخلاقی به بچه‌های پنج ساله از قبیل این که باید به بزرگ‌ترها احترام بگذارند و شب زود بخوابند که صبح برای مهدکودک رفتن خواب‌آلود نباشند و به اندازه‌ی کافی غذا بخورند و در کوچه و خیابان که ماشین می‌آید، دست بزرگ‌تر را بگیرند و در بازار بهانه نگیرند  و زیاد تلوزیون نبینند.  چگالی اخلاق و معارف قصه زیاد بود و هر جمله‌‌اش یا مستقیما یک توصیه‌ی اخلاقی و رفتاری به شخصیت اصلی داستان بود یا مقدمه‌ی یک توصیه‌ی مفید.
به نظرم داستان خوبی بود.  اول این که خب رفتار بچه اصلاح می‌شد و مهم‌تر این که طبق انتظار  باید زود  خوابش می‌برد که نبرد و اعتراض کرد.
گفت: این قصه خوب نبود! یه قصه بگو که توش حیوانات وحشی و حیوانات اهلی و آدم  و اسب بال‌دار و تک‌شاخ  باشه.
داستان کمی عوض شد. یک شاهزاده با اسب بال‌دار وارد قصه شد که خب او هم باید شب‌ها زود می‌خوابید و دروغ نمی‌گفت و به موقع غذا می‌خورد و توی جنگل بهانه نمی‌گرفت و...به نظر راضی نبود هنوز : )
سال‌ها پیش جایی خواندم که یک قصه‌ی خوب آن است که آدم وسط  قصه خوابش ببرد. تجربه نشان داده خیال و رویا، خواب از چشم آدم می‌ربایند  و برای فرزند آدم چه مولفه‌ای خواب‌آور تر از توصیه‌ی‌های اخلاقی؟

Saturday, December 22, 2012

نقاشی خط

اسمش را نقاشی می کند. نوشته: سحر

Thursday, December 20, 2012

استعاره


به شوخی و جدی به گل‌فروش غر می‌زدم که: هیشکی حواسش به شماها نیست که چه قدر گل رو گرون کردین...گفت الان نرگس نوبره و یه کم گرونه...این وسط سحر یک شاخه میخک هم برداشت. گل فروش گفت: اینم تخفیف ما به خانوم گل!

در راه برگشت مثل پروین اعتصامی بین گل‌ها مناظره گذاشته بود. نرگس به میخک چیزی می‌گفت و میخک جواب می‌داد. در جریان مناظره، میخک به نرگس گفت: تو چه قدر چشم داری!  انگار چیزی فهمیده باشد برگشت طرف من که: ببین نرگس انگار چشم داره!...
چنین بود که در تاریخ بشر، استعاره‌ی «چشم نرگس» یک بار دیگر کاملن مستقل کشف شد.
مصرع: نرگس ار لاف زد از شیوه‌ی چشم تو مرنج!


Monday, December 17, 2012

در خانه




 انگار نارنجکی در اتاقش منفجر شده. تعداد زیادی عروسک و کوچک و بزرگ در اتاق پراکنده شده‌اند. نمی‌شود حدس زد داستان چه بوده  که  این همه شخصیت ریز  و درشت لازم داشته. خبر داد که روی طوطی عروسکی محبوش اسم گذاشته است.
آثار یک آب بازی غیر قانونی  هم در گوشه‌ای از اتاق به چشم می‌خورد و فرش هم  جا‌به‌جا خیس است. یادم است دو ساعت پیش یک کاسه انار تحویل گرفت و رفت و آمد مشکوکی به آشپزخانه داشت. روی میز پر از لکه‌های سرخ انار است و چند دستمال کاغذی رنگی خیس هم روی زمین افتاده که حاصل شست و شوی غاز سفیدی است که مدتی پیش خودش رنگش کرده بود.  
بعضی کارهایش خیلی دخترانه است  یک نمونه این که معمولن سعی می‌کند خودش اتاقش را مرتب کند!

Sunday, December 16, 2012

گنج ها

برای خودش گنجینه‌هایی مخفی دارد و گوشه و کنار پنهان‌شان می‌کند. یک تکه نخ یا یک کاغذ تا شده که می‌گوید نامه است یا یک برگ خشک یا کاغذ شکلات و  این خرت و پرت‌ها معمولن محتویات گنجینه‌هایش هستند.
بیرون هم که می‌رویم کلی چیز جمع می کند: کاج، انواع برگ و چوب و سنگ ... همه را هم می‌دهد به بابا که برایش نگه دارد.
توی جلسه بودم و عصبانی حرف می‌زدیم که تلفن زنگ زد. دست کردم توی جیبم که گوشی را بردارم و  کلی آت و آشغال و برگ خشک شده همراهش آمد بیرون. انگار در  اتاقی با هوای سنگین و گرم و دم کرده عرق می‌‌ریزی و ناگهان لحظه‌ای در باز می‌شود و نسیم خنکی می‌وزد.

Friday, December 7, 2012

کشف آمریکا


بعد از کمی بازی با این کره‌ی زمین بزرگ، امروز از فروشگاه لوازم تحریر یک کره‌ی زمین خرید. برایش توضیح دادم  رنگ‌های آبی، دریاها و اقیانوس ها هستند. دنبال ایران گشت و زود پیدایش کرد، روی ایران پرچم سه رنگ را کشیده بودند. روی هند دست گذاشت:
-این کجاست؟
-این که زرده؟ هند.
زمین را چرخاند و آمریکا را نشان داد و پرسید: اینم هنده؟
-نه امریکاست.
-ببین زرده! فک کنم اینم هنده.
- چی بگم؟ کریستف کلمب هم همین فکرو می کرد...
ظاهرن  آدم‌ها در موقعیت‌های مشابه،  اشتباهات مشابهی می‌کنند!

Tuesday, December 4, 2012

خزان


در این پاییز زندگی پیرترین عضو خانواده پایان یافت. بابا بزرگ بیش از نود سال زندگی کرده بود. سحر کمی از بابابزرگ فاصله می‌گرفت بابابزرگ هم کم‌تر می‌توانست شوخی کند ولی مهم نبود اگر عیدها بیایند و بروند چون بابابزرگ عیدی‌های سحر را کنار می‌گذاشت. من هم‌سن سحر بودم و بابا بزرگ  سر به سرم می‌گذاشت.
در چند روزی که همه دور هم جمع شده بودند، به سحر خیلی خوش گذشت و کلی بازی کرد و گریه‌اش فقط موقع آمدن بود که خب نمی‌خواست برگردد.

Saturday, November 17, 2012

نقش جهان



مشق شب‌اش این بود که کتاب قصه‌اش را ورق بزند و دور حرف «آ» خط بکشد. در آستانه‌ی تجربه‌ی بزرگ‌ترین، درخشان‌ترین، هیجان‌انگیزترین  میراث آدم‌ها. از این بهتر چیزی نبوده. حالا سحر در آستانه‌ی سرزمین عجایب است. هی دختر! چه جوری حالی‌ات کنم که دنیا قرار است تازه شگفت‌انگیز شود. جهان در میلیون ضرب می‌شود، اوووووو چه می‌فهمی چه خبر است!
برایت سهم بزرگی از بهترین نوشته‌های آدم‌ها را آرزو می‌کنم.   

Thursday, November 15, 2012

لب‌خند

 یک تعدادی غلط های رایج دارد به پرنده می گوید کبوتر. هر وقت می گوید کبوتر منظورش پرنده است. به لاکپشت های نینجا هم می گوید لاکپشت های اینجا و " ای ایران ای مرز برگهر"را  ای مرز کرگهر  و...

Saturday, November 10, 2012

روز جهانی بزرگداشت بچه دستتو بیرون نبر!



غروب با هم می‌آمدیم، من پیاده، سحر با دوچرخه. طبق معمول هم در سبد جلوی دوچرخه‌اش دو تا عروسک گذاشته بود.
با عروسک‌ها حرف می‌زد. می‌گفت: فیل شیطون چند بار بگم دستتو بیرون نبر؟ ماشین می‌زنه به دستت می شکنه. ببین گربه چه دختر خوبیه! اصلن دستشو بیرون نمی‌بره...
*
بعله! این" دستتو بیرون نبر" را باید جزو میراث بشر که سینه به سینه منتقل می‌شود توی یونسکویی، سازمان مللی،  جایی  ثبت کرد و چه بسا حق است یک روز را به نام‌اش بنامند. ما فعلن همین جا ثبت‌اش می‌کنیم کسی یادش نرود تا بعد.


با همین موضوع: بچه!

Monday, November 5, 2012

چکمه های زرشکی



امشب زیر یک باران پاییزی یک جفت چکمه‌ی زرشکی خریدیم  و کفش‌های تابستانی‌اش را کنار گذاشتیم. در مقایسه با مدتی قبل که کفش‌های تابستانی‌اش را خریدیم قیمت‌ها خیلی زیاد‌تر شده بودند و فروشنده‌ها هم انگار روی‌شان نمی‌شد قیمت‌های‌شان را بگویند! کاش فقط قیمت‌ها زیاد می‌شد و این قدر آدم به اتهامات عجیب و غریب در زندان و اعتصاب غذا و مصیبت  نبودند. نظر خودش از اول چکمه‌هایی بود که دورشان خز داشته باشند ولی این‌ها را هم خیلی دوست داشت و وقتی کمی خاکی شدند ناراحت شد. تا به خانه برگشتیم خودش رفته بود سر جا کفشی و واکس مشکی را برداشته بود و مشغول شده بود...
یک جفت چکمه‌ی زرشکی خریدیم گرچه الان دیگر نمی‌شود گفت هنوز کاملن زرشکی‌اند.  

Friday, November 2, 2012

چند کلمه از این روزها

با مجید در خانه ی بابا بزرگ بابا.

 کلمه‌های جدید و قلنبه سلنبه‌ای در حرف‌هایش می‌گوید. نظر می‌دهد، گاهی یکی دو جمله به انگلیسی هم می‌پراند. راه هم که می‌رود، می‌رقصد، می‌پرد، می‌چرخد، می‌خواند.









Friday, October 26, 2012

کج مرده


دو شاخه مریم برداشت و  هنوز چشمش پی یک رز صورتی بود. گفتم دفعه‌‌ی بعد می خریم.
-          ینی هر وقت این گلا چوله شد؟
-          چی شد؟
-          چوله شد.
-          چوله چیه؟  پژمرده! هر وقت این گلا پژمرده شد و خواستی بازم گل بخری، اونا رو می‌خریم.
نتوانست با «پژمرده» ارتباط برقرار کند و نزدیک‌ترین کلمه  به چوله را انتخاب کرد.
-          هر وقت گلا کج شد بازم گل می‌خریم؟
-          کج هم نه! پژمرده.
-          هر وقت کج‌مرده شد؟

اصلن "پژمرده" یا این "پژ"  یعنی چه؟ و ربطی دارد  به آن پژ که اول پژوهش و پژواک می‌آید؟ چیزی از گوگل پیدا نکردم.

Friday, October 12, 2012

بیرون از خانه

غر می‌زد که: هممش نشستیم تو خونه! بریم پارک، بریم استخر، منو بر دوچرخه سواری. هممش نشستی با کامپیوتر.

Saturday, October 6, 2012

الاهیات




باید یک برچسب "الاهیات" به وبلاگ اضافه کنیم.
امشب می‌پرسید چه طور می‌شود روی شانه‌ی خدا نشست؟

اولین آزمون




در یک آموزشگاه معتبر زبان انگلیسی ثبت‌نام‌اش کردیم. پیشنهاد والدین یکی از بچه‌های مهدکودک بود که چون فرزندشان با سحر خیلی دوست بود، پیشنهاد کردند که سحر هم در آموزشگاه ثبت‌نام کند که بچه‌ها با هم باشند.
روز ثبت نام از بچه‌ها آزمون تعیین سطح می‌گرفتند که به نظرم کار بیهوده‌ای بود. برای همین هم وقتی سحر در آزمون بچه‌ها نمره‌ی بهتری آورد و به کلاس بالاتری رفت خیلی تعجب کردم. این خاله‌ی مهدکودک ظاهرن چیزهایی یادشان داده بود. حتا مامان هم وقتی متوجه شد سحر چه قدر کلمه‌های انگلیسی بلد است تعجب کرد. رو نکرده بود.
خوبی‌اش این است که در مقایسه با کلاس مقدماتی‌تر که حدود بیست شاگرد دارد،  کلاس سحر فقط چهار پنج دانش آموز دارد و خیلی خلوت‌تر است. فردا جلسه دوم است.

Tuesday, October 2, 2012

قدما گفته اند

شاید چند ثانیه طول کشید تا فهمیدیم چی گفت و کلی خندیدم مخصوصن لحن اش خیلی فانتزی و بازیگوش بود.
تکیه داده بود به مامانش. مامان گفت: این قد نچسب به من،  برو اون ورتر!
- نخیرم! از قدیم گفتن این جا بهتره!

Wednesday, September 26, 2012

شنا



کم‌کم سحر در سن و سالی است که باید مراقب باشیم الکی و تعارفی تشویق‌اش نکنیم تا جایی برای تشویق‌های واقعی باقی باشد.
توی استخر بر ترس‌اش غلبه کرد و گفت ولش کنم تا تنهایی شنا کند. بعد از مدتی وقتی یک عرض استخر را تنهایی و البته با کمک جلیقه‌ی نجات شنا کرد، مانده بودم چه جوری حالی‌‌اش کنم که این تشویق خیلی واقعی‌تر از تشویق‌های الکی گاه و بیگاه است.
باید حواس‌مان باشد دیگر برای چیزهای پیش پا افتاده و معمولی تحسین‌اش نکنیم چون نوبت کارهای جدی و مهم است.

Saturday, September 22, 2012



پشت پنجره‌ی من هنوز گاهی خود پنج ساله‌ام می‌آید و بیرون را نگاه می‌کند. خاطرات بی اهمیتی که ثبت شده‌اند. سی و دو سال از آن پنج سالگی گذشته و حالا سحر در پنج سالگی است. برای من سن شگفت‌انگیزی بود و اولین تصاویر شفاف ثبت شده در خاطره‌ام از آن سال‌هاست.
 در زندگی یک جور بی‌هودگی شگفت‌انگیزی است. هر چه فکرش را می‌کنم می‌بینم ما باید بیش‌تر به سفر برویم بیش‌تر و دورتر و طولانی‌تر و سبک‌تر.

هنگامی که هنگامه به هنگام رفت




- ...هنگامی که دخترک به جنگل رسید....
-          اسمش هنگامه است؟
-          اسم کی؟
-          اسم دختره دیگه.
-          آها! نه! "هنگامی که" یعنی وقتی که
-          اسمش هنگامی اه؟
-          نه بابا! اسمش یه چیز دیگه است هنگامی که به جنگل رسید یعنی وقتی که به جنگل رسید
-          هنگامی؟  مثل یاسمن که من اولا بهش می گفتم یاسمین تو گفتی اسمش یاسمنه؟
-          ...

Friday, September 21, 2012

روزهای خامه ای

امروز پنج ساله شد و چون فردا روز اول مدرسه ها است و امشب مهمان ها سرشان حسابی شلوغ بود،  دیشب جشن تولدش را گرفتیم. مثل پارسال کیک اش را خودش انتخاب کرد واز انتخابش هیجان زده بود.
بالاخره دست کم در طرح های کیک تولد از کشتی نوح  بیرون آمدیم  و رفتیم سراغ معماری و تمدن.


Monday, August 20, 2012

آب بازی در عید فطر

هوا گرم بود و بچه ها زده بودند به آب و در حوض بزرگ میدان امام خوش می گذراندند.

Tuesday, August 14, 2012

اتفاق



به اصرار خودش  جنگ بازی می‌کردیم. (ترکیبی از کاراته، کشتی، مشت زنی، گاز گرفتن، مو کشیدن، پرت کردن و ...)  رفته بود روی شانه‌ام و موهایم را می‌کشید، تکانی خوردم و افتاد. سیاه شد، صدایش در نمی‌آمد و نفس هم نمی‌کشید نمی‌دانستم چه باید کرد. مامان‌اش را صدا زدم و فقط نگاه می‌کردم. در آن چند ثانیه شاید اندازه‌ی یک سال بیم و امبد فشرده شده بود.

Saturday, August 11, 2012

عصر تابستان


آخرین روز تابستان پنج ساله می شود

Friday, August 10, 2012

سلف پرتره


سعی می کرد از خودش عکس بگیرد. دوربین را به طرف خودش گرفته بود و عکس می گرفت و نتیجه ی کارش را نگاه می کرد و راضی نبود :)

Sunday, August 5, 2012

خرمگس خانگی




عکس های دوربین را نگاه می کردم و با دیدن عکس هایی که سحر گرفته بود غافل گیر شدم. گاهی دوربین را برمی دارد و از ما،  از گوشه و کنار خانه یا اسباب بازی هایش عکس می گیرد. بین عکس های این بار، عکس خرمگس مرده اش جالب بود. دو شبی مهمان خانه دایی بود و وقتی امد یک خرمگس مرده را با خودش آورده بود. یک هفته است که از این مگس مرده مراقبت می کند اجازه نمی دهد بیاندازیم اش. گاهی اصرار می کند برای اش حیوان خانگی بخریم؛ گربه، قناری، خروس، گاو، اسب و... نمی خریم و احتمالن حالا خودش این مگس مرده را به عنوان حیوان خانگی در نظر گرفته.




این هم خود عکاس:

قورباغه و ماهی


قصه‌ی " قورباغه ای که ته یه چاه زندگی می‌کرد" را می‌گفتم . کمی بعد سحر پیشنهاد کرد به جای آن قصه‌ی "ماهی قرمز کوچولو" را بشنود ولی خیلی زود نظرش عوض شد و یک پیشنهاد کارگاه قصه‌ای کرد: بابا چه طوره دو تا قصه رو با هم قاطی کنیم ببینیم چی می‌شه؟ ها؟
-ای بابا! بچه بگیر بخواب دیگه!

Thursday, July 19, 2012

می‌دونی؟ چی می دونی؟


می ‌رفتیم خرید.
بابا می‌دونی شمر کیه؟ ...خیلی آدم بدیه الانم تو آتیش خداست...آخه چرا ما خدا رو نمی‌بینیم؟ هان؟
 می‌رفتیم مهمانی.
می‌دونی؟ خدا تو خورشیده! نور خورشید که ما می‌بینیم، نور خداست.
از مهد کودک آمده:
می‌دونی؟ خاله‌ها الکی می‌گن فرشته‌ی مهربون برامون جایزه میاره. خودم دیدم همممه‌ی جایزه‌ها توی کمد بود. الکی میگن فرشته‌ی مهربون میاره.

Wednesday, July 18, 2012

ماهواره



این بچه‌ها توی مهد کودک به هم نشانی کانال‌های ماهواره را می‌دهند!
مامان دیشب کمی گشت و کانال پرشین‌تون را پیدا کرد. یک شبکه‌ی ماهواره‌ای است که کارتون و برنامه‌های کودک با دوبله‌ی فارسی پخش می‌کند.
سحر امروز تا اسم‌اش را شنید انگار چیزی فهمیده باشد گفت:  پرشین تون؟!  هی! همونه که هنگامه گفت!  فردا به‌ بچه‌ها بگم.

Thursday, July 12, 2012

صبح



- اومدی؟ سحر بیاااا دیگه دیر شد.
-الان میام.
 زود باش دیگه دیرم شد. چی کار می کنی؟
الان میام صبر کن.
...
زیادی معطل شدم و دست آخر کفشم را در آوردم و رفتم ببینم چه میکند؟ جلوی آینه ایستاده بود و با دقت موهایش را شانه میکرد. آهسته برگشتم و صدا زدم بیا دیگه! کار دارم...
-هی نگو کار دارم. الان میام…

Wednesday, July 4, 2012

حال مورچه




دم در پارک بادی منتظر بودیم نوبت مان بشود. بچه های پشت در بی تاب شده بودند و با حسرت به بچه های مشغول بازی نگاه می کردند. سحر هم دقیقه ای یک بار می پرسید پس کی نوبت مان می شود؟
کمی بعد توجه اش به یک مورچه سیاه بزرگ جلب شد. با هم مورچه را نگاه می کردیم. مورچه از زیر در رد شد و وارد محوطه ی بازی شد. سحر آهی کشید و گفت: خوش به حال مورچه!
-          چرا؟
-          آخه رفت تو. ببین!

Tuesday, July 3, 2012

آش و کشک خاله



هنوز که برنگشته. آخرین خبری که داریم این است که دیشب خانه‌ی خاله را ترک کرده و  به خانه‌ی دایی علی محبوب‌اش رفته و تا کنون هیچ نوع علایم دل‌تنگی برای پدر و مادر عزیزش نشان نداده است. بی وفا نمی‌کند  لااقل کمی حفظ ظاهر کند.

دیروز صبح از خواب بیدار شده و رفته سراغ خاله که: خب! برنامه‌ی امروز چیه؟
خندیده‌اند و گفته‌اند: می‌خوایم آش بپزیم.

* حسودی به سحر از برای آش و کشک خاله.

Monday, July 2, 2012

یعنی چند روز دیگه؟


رفته خانه‌ی خاله‌اش لنگر انداخته این بی وفا. دل‌‌مان تنگ شده و خیال برگشتن ندارد. با دختر خاله‌اش رفته مدرسه کارنامه گرفته و با پسر خاله رفته تاتر و خلاصه این ور و آن ور.
گویا علاقمند است چند روز دیگر هم مهمان خاله باشد. دستش را باز کرده، نگاهی به انگشت‌هایش کرده  و احتمالن کمی محاسبه‌ی ذهنی هم انجام داده و سرانجام  انگشت شست‌اش را نشان داده که : اینجا می‌رم خونه‌مون!

Saturday, June 9, 2012

یقه صورتی‌ها



کمربندها را نگاه می‌کردم که سحر صدا زد: بابا بیا ببین چه پیرنای (پیراهن‌های) قشنگی داره!
تعجب کردم چون آن‌جا لباس بچه‌گانه نمی‌فروختند. رفتم و دیدم برای من دو تا پیراهن پسندیده و پیشنهاد می‌کند بخرم‌شان.
-من که پیرهن صورتی نمی‌پوشم.
-چرا؟! ببین چه قدر قشنگه! اول بپوشش، ببین.
درست لحن اغوا کننده‌ی خودمان را تقلید می‌کرد وقتی می‌خواهیم برای‌اش لباسی بخریم که نمی‌خواهد و چیز دیگری را می‌پسندد.


*
راستی هم  من تا حالا پیراهن صورتی نپوشیده‌ام؟

Friday, June 8, 2012

بچه



خسته می‌شود و بالاخره یک گوشه‌ی خانه از هوش می‌رود. این که بچه‌ی خواب را چه طور بغل کنی و ببری توی تختش بگذاری لم دارد. زیاد دیده بودم و به نظرم کار سختی بود. هنوز هم البته اگر مامان‌اش این کار را بکند، ممنون می‌شوم.
*
"بچه دستت رو بیار تو"  و " سرتو بیار تو" را زیاد شنیده‌ام. خیلی دوست داشتم دستم را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرم. از این که هی به سحر تذکر بدهم که سرش را بیرون نبرد و دستش را بیاورد تو،  راضی و خوشنود نیستم ولی خب هی باید تذکر بدهم. مخصوصن که هر بار می‌بینم این جمله را با همان لحن آشنای آمرانه و نگران تکرار می‌کنم بی هیچ نو آوری و ابداعی. حالا من خلبانم. اندازه و قیافه‌ام خیلی عوض شده و سحر جای قبلی من نشسته و منتظر است تا پنهانی دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرد و کیف کند.  

Wednesday, June 6, 2012

به‌به! ای بغض تو سینه



توی شهر بازی چه ترانه‌ای باید از بلندگو پخش شود؟ از بلندگوی شهربازی یک ترانه‌ی غمگین و مناسب دل‌های شکسته و عشاق در موقعیت فراغ پخش می‌شد و طرف با یک حال زار و نزاری می‌خواند که: سلام ای بغض تو سینه/ سلام ای آه آیینه/ سلام شب‌های دل کندن/ هنوز هم دوستش دارم...
زیاد دیده‌ام در  اصفهان که ترانه‌های محزونی از بلندگوهای شهربازی پخش می‌کنند که هیچ با حال و هوای بچه‌ها و شهر بازی جور نیست. بهترین‌اش ترانه های آقای افتخاری است.

از  رییس چرخ وفلک پرسیدم این انتخاب کدام آدم بد سلیقه‌ای است؟(منظورم موقعیت نشناس بود) و بنده خدا هم خیلی بی تعارف آقایی را نشان داد. گفتم چرا برایش هدفون نمی‌خرید؟ خندید و سحر را سوار چرخ و فلک کرد.

پشت سرش خندیده بودیم و ناچار موقع شارژ کردن کارت‌مان به خودش هم گفتم. گفت پدر مادرها این چیزها را دوست دارند.
-          یعنی نظر سنجی کردین؟
-          نه! الان عوضش می‌کنم.
همین کار را هم کرد. موقع بیرون آمدن بلندگوهای شهربازی دیگر با بغض توی سینه‌شان احوال‌پرسی نمی‌کردند و  می‌خواندند که: دستای من سرده یعنی که دلتنگم.



Monday, June 4, 2012

در کنار زاینده رود


می‌گوید: اگه زمین خوردم اشکالی نداره.
با این حال هر بار کمی طول می‌کشد تا اعتماد به نفس کافی پیدا کند و بی همراهی کسی دوچرخه سواری کند.

Friday, June 1, 2012

شمردن سکه‌ی قلب



یک مشت سکه جمع کرده و بازی می‌کند. شمردشان و گفت ده تا سکه‌اند. سکه‌های 25 تومانی و 50 تومانی را جدا کرد و گفت این‌ها را بیش‌تر دوست دارد چون عکس قلب دارند ( 5 فارسی وارونه) بقیه‌ی سکه‌ها  هم بیسکویت‌اند. باز شمردشان و گفت 6 تا سکه ‌ی قلب دارد. ظاهرن این خاصیت سکه است که آدم دوست دارد هی بشمردشان.

Sunday, May 27, 2012

اخم می کنیم



این  -به قول عمویش- نخودچی دارد ادای پدرش را در می‌آورد. ادای وقت‌هایی که بابا  اخم می‌کند و چشم‌هایش را می‌دراند به این امید واهی که کسی حساب ببرد و بگذارد نیم ساعت به کار خودش برسد و آشغال بیرون نبرد، بادکنکی را باد نکند، کسی موهای باقی مانده‌اش را نکشد، مجسمه‌ی خمیری درست نکند، هی بلند نشود برای سحر آب بیاورد و کارهای دیگری از این قبیل.
اخم‌های من خیلی  ترسناک و نافذ است لذا  این شکلک قطعن هیچ ربطی به بابا ندارد حتا اگر  مامان  سحر بخندد که : همین شکلی می‌شی!

Thursday, May 24, 2012

قالیچه ی سلیمان




او از ما می‌خواهد صبح برویم کنار دریا (شمال یا جنوب) ظهر خانه‌ی زن دایی (در اصفهان) عصر خانه‌ی ابوذر (در ساری)  بعد برویم باغ پرندگان (باز در اصفهان) شب پارک بادی ( فرقی نمی‌کند در کجا) بعدش هم با یاسمن ( که در ساری است) برویم تله کابین (مثلن نمک آبرود) و بعد هم دوچرخه سواری برود ( احتمالن در اصفهان)  و شب خانه‌ی مامان جون بخوابیم و آخرش هم برویم مسافرت آن جا که بچه‌ها می‌رفتند توی توپ (بندر انزلی)...اون وخت هم پارک بادی و...خب؟ بابا خب؟ باشه؟ باشه؟...
به جای این همه می‌رویم پیست دوچرخه سواری کنار زاینده رود که این روزها پر آب و زیباست. خیلی تند پا می‌زند.

Wednesday, May 23, 2012

گم شدن، جا ماندن، رها شدن




سحر گم شد. شب بود،  پارک شلوغ بود و بچهها زیاد بودند. بابا و مامان گپ میزدند که مامان گفت  "سحر رو نمیبینم!"  سحر نبود. اول آرام آرام و بعد دوان دوان اطراف را گشتیم و  جدی جدی سحر نبود. خیلی گشتیم بیش از بیست دقیقه گذشته بود و باورم نمی‌شد این همه گذشته و هنوز پیدایش نکرده‌ایم. کجاست؟ چرا گریه نمی‌کند؟ چرا صدا نمی‌زند؟ چرا بین بچه ها نیست؟ با ترس سری به خیابان زدم و خوش بختانه خبری نبود.
ما را که گم کرده بود قبیله‌ی بزرگی را که دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند، انتخاب کرده بود و نشسته بود کنارشان. فقط وقتی مامان بالاخره پیدایش کرد کمی گریه کرد. در این مدت حرفی که خیلی ناراحتش کرده بود حرف دختر آن خانواده بود که گفته بود: شاید مامان و بابات رفتن خونه.
گفتم ما بدون تو نمی‌ریم خونه. اگه بازم گم شدی هیچی نترس، حتمن پیدات می‌کنیم.  
*
پیش از خواب فکر می‌کردم فرزند آدم از کی دیگر گم نمی‌شود؟ یا به عبارتی از ترس کهن "گم شدن و جا ماندن"  رها می‌شود و می فهمد قرار نیست  کسی پیدایش کند؟

Tuesday, May 22, 2012

کوکب خانم! حسنک کجاست؟

صبح مربی مهد کودک گفت سحر گفته ما چند تا گاو داریم و بابام هر روز می ره شیر گاو ها رو می دوشه و تخم مر غ ها رو جمع می کنه و به گوسفند ها علف می ده و برای من شیر گرم می کنه و من خیلی گاو ها رو دوست دارم و...چی بگم؟ در رابطه با گاو فقط بلدم از مغازه شیر پاکتی بخرم.
 کوکب خانم با سلیقه "حسنک کجایی" شد و بعد همه با هم در بابا تجلی کردند. که تازه  باید هر روز صبح با موتور برود سر زمین