Monday, December 30, 2013

بعد از یک روز تعطیل


 
بعد از یک روز تعطیلی به خاطر آلودگی هوا، صبح صدایش کردم که آماده شود. چشم هایش را باز نکرد و به تندی گفت: بذار! دارم فضایی می بینم.

واقعن سخت است آدم چه بزرگ چه کوچک خواب فضایی‌اش را رها کند و در یک صبح آلوده  و سرد و خشک  زمستانی چشم باز کند. برای این که تشویقش کنم گفتم شبکه دو کارتون مورد علاقه‌اش را نشان می‌دهد. غلتی زد و گفت: بذار ضبط بشه، بعدن می‌بینم!  

Sunday, December 1, 2013

Top Gear

تنها وقتی که سحر به راحتی  حاضر می‌شود  از برنامه کودک به نفع بابا صرف نظر کند، یکی از برنامه های بی بی سی است به اسم  تخت گاز. با هم تلوزیون می بینیم و سحر هم کلی می خندد. خیلی خوش می گذرد. حتا سحر هم تخت گاز انگلیسی را  به تخت گاز آمریکا ترجیح می‌دهد.

امروز می خواست رانندگی یادش بدهم. وعده آینده را دادم که  بزرگ‌تر شود و پایش به پدال ها برسد. گفت حالا یه کمی یادم بده!
بوق را که قبلن هم بلد بود. روشن کردن ماشین را هم از مامان یاد گرفته بود.  چراغ ها را یاد گرفت و برف‌پاکن و راهنما زدن و  این چیزها. بعد گفت یعنی تو پسر من بودی من داشتم رانندگی می کردم تو با من حرف زدی و حواسم پرت شد و تصادف کردیم و...هیچی دیگه تصادف هم کردیم!

Monday, November 25, 2013

تعمیم و توسعه



امروز ظهر تمدن سحر دوران نوسنگی را پشت سر گذاشت و وارد دوره‌ی پیدایش کشاورزی شد. برای کلاس علوم با کمک مامان چند دانه لوبیا را سبز کرده بود و برده بود مدرسه  و خوشحال بود که کارت امتیاز گرفته.
پرسید بعدش چی میشه. مامان توضیح داد که تبدیل می‌شه به یه گیاه بزرگ و باز لوبیا می ده.
دیدم چشمش درخشید. گفت خوب بعد می تونیم دوباره اون لوبیاها رو بکاریم؟ بعله!
گفت باز اونا رو هم بکاریم و دیگه لوبیا نخریم!

Wednesday, November 20, 2013

دود عود



اوایل تولد سحر بود که من از کنار یک معبد هندوها چند بسته عود خریدم که سوغات بیاورم. بعد دیدیم کسی از بوی چرب و سنگین عود خوشش نمی آید و بسته های عود ماند. حالا سحر عود ها را کشف کرده و چند روزی است خانه مان از معبد هندو ها هندی تر شده و هر گوشه ای یک عود به آرامی دود می کند. نزدیک است همسایه ها بیایند به اعتراض.

Tuesday, November 12, 2013

نقاشی

دیشب دور هم نشسته بودیم و سحر هم روی تخته سفیدش تمرین نوشتن می‌کرد. گفت می‌خواهد بابا بزرگ را نقاشی کند. به عکس روی میز  نگاه کرد و یک دایره کشید و یک لبخند وسط دایره  و... زود تمامش کرد و بعد هم دورش  پرچم  و قلب کشید. من از پرچم‌ها بیشتر تعجب کردم. پیش از کشیدن پرچم آخری پرسید رنگ بالایی پرچم کدوم بود؟
*
چیزهای زیادی اختراع کرده‌ایم ولی به نظرم هر چه هم گوشی‌های‌مان هوشمندتر و ماشین‌های‌مان مدرن‌تر شوند باز عقده‌ی یک اختراع خیال‌انگیز دست از سرمان بر نخواهد داشت. ما اسیر زمانیم، ما  ماشین زمان لازم داریم! دست کم باید می‌شد چیزهایی را به آینده یا گذشته فرستاد. این همه تکنولوژی به چه درد می‌خورد وقتی نمی‌شود یک نقاشی را به گذشته برای یک سرباز اسیر پست کرد؟

Saturday, November 9, 2013

Friday, November 1, 2013

شرودینگر یه گربه داشت بالاخره؟





 نداشت؟ آیا چی؟  کاملن محرمانه سحر به عمو  سفارش یک هدیه را داد. تا مدتی هر دو طرف از افشای جزییات مذاکره  خودداری می‌کردند. حالا چند روز است بسته‌ی پستی رسیده و فقط می‌دانیم داخلش یک عروسک کیتی است. سحر بسته را باز نمی‌کند و خیلی هم مواظبت می‌کند کسی اتفاقی بازش نکند.
قابل درک است. کیتی اگر از بسته‌ی پستی بیرون بیاید می‌شود یک عروسک دیگر در کنار چند ده عروسک قبلی ولی تا وقتی در جعبه است یک راز است، یک هدیه‌ی باز نشده است یا یک انتظار خوش آیند. ظاهرن این چیزی است که این روزها سحر بیش‌تر از عروسک لازم دارد. 
فرزند آدم خیلی وقت‌ها کلمات مناسب را برای حرف زدن ندارد ولی جالب است که دقیقن می‌داند چه می‌خواهد؛ هر چه بزرگ‌تر می‌شود کلمات بیش‌تری یاد می‌گیرد در عوض کم‌تر می‌داند چه می‌خواهد و جهان بیش‌تر برایش تاس می‌ریزد.


Friday, October 25, 2013

Thursday, October 17, 2013

پس از جنگ


25 سال پس از جنگ.  این طوری است! جنگ شروع می‌شود ولی که می‌داند کی تمام می‌شود؟ خیلی طول می‌کشد تا سربازها پیدا شوند. حتمن بعضی‌های‌شان هیچ وقت پیدا نمی‌شوند خیلی بیشتر  طول می‌کشد که  یک جنگ دیگر فقط تاریخ باشد و خاطره نباشد.   

Monday, October 7, 2013

اتوبوس







ناگهان فهمیدم وقت زیادی ندارم. کارها را رها کردم و بعدن بعدن گویان، فرار کردم. در تاکسی چند تا پیامک فرستادم، یکی به جای مرخصی که: من رفتم!  یکی برای مامانش که: رفتم دنبال سحر  و...
ده دقیقه مانده به زنگ آخر، رسیدم دم مدرسه. زنگ که خورد سحر را بین همه‌ی آن دخترک‌ها پیدا کردم. با دوستش آلا خداحافظی کردیم و پیاده راه افتادیم طرف پل بزرگمهر. صبح که گفتم امروز با اتوبوس بر می‌گردیم خیلی خوش حال شد و برای اطمینان یک بار دیگر هم پرسید. در کوچه با چند نفر دیگر هم خداحافظی کرد. گفت به آلا هم گفته که امروز با اتوبوس می‌رویم. آلا هم گفته امروز می‌رود خانه‌ی مادر بزرگش. کیف‌اش را دنبال خودش می‌کشید و حرف می‌زدیم. در راه یک بستنی قیفی خریدیم که آخرش تبدیل شد به فاجعه همیشگی. از سر فلکه یک مجله خریدیم و صبر کردیم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. یک ون فرودگاه بی توجه به چراغ، زیادی تند به طرف‌مان می‌آمد. دستم را گرفت.  راننده با کسی حرف می‌زد و حواسش جای دیگری بود. کمی عصبانی شدم. نزدیک‌تر که شد ما را دید و مسیرش را عوض کرد.  از کنار باغ گل‌ها رد شدیم و منتظر اتوبوس شدیم. گفت: می دونی آبو بستن! برای همینم توی حوض آب نیست. در این سال‌ها که زاینده رود خشک می‌شود عبارت «آبو بستن/ آبو باز کردن» زیاد گفته شده. یکی از راننده‌های اتوبوس یک ورقه لواشک به سحر تعارف کرد. نگرفت . گفت «بگیر خودمون درست کردیم، خیلی تمیز.»
اتوبوس خلوت بود . گفت: در اتوبوس چه جالب باز میشه!  صندلی‌های طرف آفتاب را انتخاب کرد. پنجره باز بود و باد به صورت‌مان می‌خورد و متوجه بعضی از حرف‌ها نمی‌شدم. به خاطر تصادف، راه نیمه بسته بود. یک پراید رفته بود توی جدول و خانمی کنارش نشسته بود و دستمال سفیدی جلوی صورتش گرفته بود. کمی هم درباره علت تصادف نظریه دادیم. دست‌مان هنوز از ماجرای تکراری بستنی قیفی چسبناک بود. توی کیف‌اش دنبال دستمال گشتم دیدم بادام هندی دارد. پرسیدم خودت هم می‌خوری؟  گفت جالبه! چرا اسمش بادوم هندیه؟ مال هنده؟ هند کجاست؟ بار چندم است که سراغ  هند را گرفته. بلند شدم که راننده در ایستگاه نگه دارد. راننده در آینه نگاهی کرد و  اتوبوس سر کوچه ایستاد.

Saturday, October 5, 2013

دبستان






بی قید و شرط





طبق وعده‌ی قرار بود برویم شهر بازی. گفتم مشقات رو که نوشتی و یه ساعت خوابیدی می ریم.
گفت: قول دادی بریم شهر بازی، نگفتی که اول باید بخوابم یا مشق بنویسم.
...ب..له.
پس اگه نخوابم بازم میریم؟
بله.

اگر عرفان  در این روزگار هنوز فایده ای داشت پیشنهاد می کردم این را در مراتبش ثبت کنند: قول بده به شرط هیچی : )

Friday, October 4, 2013

روز اول مدرسه




صبح روز 31 شهریور روز اول مدرسه.عجیب است که آدم نمی داند ظهر نشده چه خبری قرار است برسد!  امروز نمی دانم چندم مهر است. دهم؟ دوازده؟ همین حدود. عکس‌های روز اول مدرسه توی دوربین مانده بود و رغبتی برای روشن کردن دوربین نبود. زیاد از مدرسه حرف نمی زند همین قدر می دانیم که خوش حال است. اهل مشق نوشتن نیست انگار و فعلن هم زیاد سر به سرش نمی گذاریم.

Saturday, September 28, 2013

مهر








صبح رساندمش مدرسه. گفت بیا چند تا چیز نشونت بدم. عجله داشتم.
اول رفتیم تا آّبخوری ها را ببینیم گفت زنگ تفریح این جا خیلی شلوغ میشه.  بعد دستم را گرفت و به  گوشه‌ای برد که یک درخت انگور روی داربست بزرگی پهن شده بود و سقفی سبز درست شده بود. از آن جا رفتیم تا از پنجره‌ی کلاس، میز و صندلی‌اش را ببینیم و نقاشی‌های کنار تخته سیاه را. خداحافظی می‌کردم که گفت: یه چیز مهم دیگه مونده!
- چی؟
- حالا بیا!
-  آخریشه‌ها!
رفتیم طرف همان درخت انگور. کنار باغچه مدتی دنبال چیزی گشت و پیدا کرد. گفت حالا بیا اینو ببین فوق العاده است!
شک داشتم همان را می‌بینم که سحر می‌گوید. درست دیده بودم. یک تار عنکبوت خیلی نازک و منظم بین شاخه‌ها با نفس ما می‌لرزید.
 دو روز قبلش خیلی خبرها بود. روز تولدش بود  سالگرد آغاز رسمی جنگ بود، اولین روز مدرسه‌اش بود، سرویس مدرسه بدقولی کرد و نیامد و ناراحت‌مان کرد و بالاخره  روزی بود که پس از سال‌ها خبری از بابا بزرگ شهید به دست‌مان رسید. 25 سال از پایان جنگ گذشته  است و ما هنوز در بیابان‌ها و سنگرها و  حتا در سرزمین  دشمن سابق، خاک‌ها را زیر و رو می‌کنیم و اسناد را ورق می‌زنیم  و در جست و جوی سربازان گم شده‌مان هستیم. درستش همین است.  باید بچه‌ها را پیدا کرد حتا اگر چند استخوان باقی مانده باشد، درستش همین است که به رغم چرخ بد کردار  باید جوانان وطن را  به خانه باز گرداند  حتا اگر حالا پدر بزرگ حساب شوند.
عجله داشتم زودتر بروم پی تاج گلی که سفارش داده بودم و اعلامیه‌های تشییع بابا بزرگ و مراسم های دیگرش  را از چاپ خانه بگیرم.  وعده دادم ظهر می‌رویم خانه‌ی مامان بزرگ. خوشحال شد و تاکید کرد: قول دادیا!




Friday, September 20, 2013

مهاجرت




دو روزی بود که چند ماشین و عروسک و حیوان کنار آشپزخانه  افتاده بودند و اصرار ها به سحر برای جمع و جور کردن اسباب بازی هایش بی نتیجه بود.
امروز صبح اعلام کرد که قرار است « این جا رو  ترک کنن و به اتاق بر گردند.»
مقدمات مهاجرت با دقت و کندی انجام گرفت ماشین ها به خط شدند و عروسک ها در ماشین ها نشستند. حیوانات در پس آن ها به خط شدند و کاروان بزرگ سرانجام آماده حرکت به سمت اتاق شد.
کاروان به آهستگی حرکت کرد و در راه هم بسیار توقف کرد تا مسافران به حد کافی استراحت و بازی کنند. الان دیگه حدود عصره و کاروان تازه از در اتاق وارد شده و همه عروسک ها و حیوانات دور هم نشسته اند و آش می خورند.

Wednesday, September 18, 2013

جهانِ هنوز راز و رمز





بطری کوچیک آب معدنی را دور می‌انداختم. سحر گفت لازمش دارد و آوردش خانه. یک نقشه گنج کشید با اژدها و هیولا یا به قول خودش هلویا و راه های پیچ در پیچ و علامات مرموز. نقشه را لوله کرد و گذاشت توی بطری و گفت می‌خواهد برود پیش پرفسور!

Tuesday, August 20, 2013

کلاس دخترانه ی غولی




وقتی فهمید از این ترم کلاس پسرها و دخترها جدا می‌شود، خوشحال شد. گفت پسرا خیلی اذیت می‌کنن، سر و صدا می‌کنن. رامتین هم هی بچه ها رو می‌زد و می‌خواست صندلی منو بگیره.
فقط کمی بد شانسی آورد. امروز اولین روز کلاس تمام دخترانه‌اش بود و کمی جا خورده بود. دخترهای هم کلاسی خیلی بزرگ‌تر بودند. فکر کرده بود کلاس را اشتباهی آمده و کمی گریه کرده بود.
چون پیش از این، هفت ترم مخصوص خردسالان را گذرانده است طبق انتظار از هم‌کلاسی‌های بزرگ‌سالش کلمه‌های بیش‌نری بلد است و می‌خندید که : هی بلد نبودن من باید جواب می دادم.
حالا این ترم که هیچ ولی شاید ترم بعد را ثبت‌نام‌اش نکنیم بلکه یک کلاس از بچه‌های هم قد و قواره‌اش تشکیل شود.
*
‌گاهی دوست دارم فکر کنم سحر سال‌ها بعد این یادداشت‌ها را می‌خواند. لذا با این فرض، در پایان برای سحر آینده اضافه می‌کنم که «تفکیک جنسیتی» یکی از ترکیب‌های پرکاربرد این سال‌ها بوده. به امید دیدار در آینده!

Thursday, August 1, 2013

از زخم‌ها و خاطرات دوچرخه




برنامه‌ی دوچرخه سواری به مدت نامعلومی متوقف می‌شود. دیشب محکم زمین خورد و دستش زخم شد. یک لحظه سحر و دوچرخه بدجوری  با هم قاطی پاتی شدند. خوب می‌رفت و  لازم نبود دنبالش بروم. اگر حرف نمی‌زد و حواسش پرت نمی‌شد، زمین نمی‌خورد.  فعلن هم گفته نمی‌خواهد ادامه دهد.
کنار جدول پارک نشسته بودیم و دستش را معاینه می‌کردم. پیرمردی که ماجرا را دیده بود، آمد و کنارمان نشست و کمی به سحر دلداری داد که : خودم بیست بار بیشتر زمین خوردم. دست و پام زخم شد، حتا سرم هم شکست. حالا این چرخه که خوبه، من با چرخ بابام یاد گرفتم  از  خودم بزرگ‌تر بود...

Sunday, July 28, 2013

باز کردن چرخ های کمکی


دوچرخه‌ام چرخ‌های کمکی داشت و خجالت می‌کشیدم. یادم نیست چه کسی چرخ‌های کمکی را باز کرد و از کی بدون آن‌ها می‌رفتم.
سحر ولی انگار از این چرخ‌های کمکی دنیای بچگانه خیلی بدش نمی‌آمد. امشب چرخک‌ها را باز کردم و رفتیم که «دوچرخه‌سواری» کنیم.
خیلی زود معلوم شد که مهم‌ترین سوال این است که چه کنیم سحر این قدر حرف نزند و حواسش به دوچرخه باشد. آوردن عروسک ممنوع شد. شوخی که نیست! همین که چند بار زمین خورد فهمید که حرف زدن را باید کنار بگذارد و کمی بعد راه افتاد. برای شروع و پایان باید کسی نگه‌اش دارد ولی خط مستقیم را نسبتن خوب رفت.
چند دور زدیم و فردا شب هم که شب قدر است و نمی‌دانم، شاید هم در حضور ملائکه و الروح، سه چهار  دور زدیم.


Monday, July 22, 2013

شب بی شیر و کاکائو



آخر شب دنبال کاکائویی می گشت که با هم خریده بودیم. که دیگر نبود.
-خب پس... شیر می خوام.
- شیر هم نداریم. فردا می خریم.
- ای بابا... پس حداقل یه کم آب یخ بده بخوریم!

حج خانوم


دوچرخه سواری می کرد.
 گفت: من به یه آقایی سلام کردم گفت سلام حاج خانوم! مگه من پیرم؟ باید می گفت سلام دختر خانم. مگه نه؟

Friday, July 12, 2013

خطر تله کابین برای غول ها



یک سر نخ کاموا را به میز کامپیوتر بسته بود و از روی میله‌ی  بارفیکس ردش کرده بود و سراسر سالن را رد کرده بود و بسته بودش به پایه‌ی میز پذیرایی.
دیدم یک چیزی کم است. یک لیوان کاغذی را برداشتم و با گیره‌ی  موی سر وصلش کردم به نخ و یک عروسک گذاشتم داخلش و سر خورد پایین.  گفتم: بفرما! اینم تله‌کابین.
خیلی خوش‌حال شد و حالا بعد از دو روز هنوز این تله‌کابین وسط خانه بر قرار است و هربار که خواب‌آلوده از اتاق بیرون می‌آییم هی گیر می‌کنیم  به نخ تله کابین‌مان.

Thursday, July 11, 2013

بالن پینوکیو

دروغ هم می‌گوید. مخفی کاری هم می‌کند و عجیب است چون ما برای خراب کاری‌ها دعوایش نمی‌کنیم.
گریه‌کنان آمد. از انگشت‌اش خون می‌آمد. برایش چسب زخم می‌زدم و پرسیدم چی شد؟ گفت دستش به کابینت آشپزخانه خورده. چیزی نگفتم.
کمی بعد آمد که: کمک کن این لیوانه رو سوراخ کنم.
می‌خواست بالن درست کند. برای درست کردن سبد  بالن می‌خواست دور یک لیوان کاغذی را با سوزن  سوراخ کند.
گفتم: پس دستت این جوری زخم شد!
-          چی؟
-          دستت!
-          زود باش دیگه. باید بالن درست کنیم.

Saturday, June 29, 2013

تابستان خود را چه گونه


تابستان شروع شده. خوش‌بختانه شهرداری جاهایی را مخصوص آب‌بازی بچه‌ها درست کرده. تعداد زیادی فواره با موسیقی بالا و پایین  می‌روند و خیس شدن آزاد که نه، دستور کار است. ظاهرن به همه خوش می‌گذشت به جز جوانکی که مسئول روشن کردن فواره‌ها بود. خیلی دلواپس بود به خصوص خانم‌ها پای‌شان را به محوطه فواره‌ها نگذارند.

Wednesday, June 19, 2013

به سوی دبستان


امروز اسم‌اش را برای کلاس اول دبستان نوشتیم. صبح سه چهار  ساعتی درگیر کارهای سنجش سلامت بودیم. بر خلاف انتظارم رفع تکلیف نبود و بچه‌ها به دقت معاینه می‌شدند. شنوایی، بینایی و دندان‌ها و فشار خون و واکسن‌ها و قد و وزن و توانایی درک و سوابق پزشکی بچه و والدین و... را چک می‌کردند و یک پرونده سلامت تشکیل می‌دادند که  صفحاتی هم برای سال های آینده داشت. احساس تمدن به آدم منتقل می‌شد. فقط حیف که بیشتر اطلاعات فقط روی کاغذ ثبت می‌شد و خبری از بانک اطلاعات نبود.

بین دو دبستان غیردولتی و یک دبستان دولتی مردد بودیم و سرانجام به خاطر توصیه‌ی اطرافیان و تاکید روی مزایای اموزشی مدارس دولتی، مدرسه‌ی دولتی را انتخاب کردیم. یک خوبی‌اش این است که فقط تا کلاس سوم دبستان را دارد و بچه‌ها تقریبن هم قد و اندازه‌اند. از طرفی آن مدرسه غیردولتی با این بچه‌ها که کمی نازپروده شده‌اند، شاید هماهنگ‌تر بود.
خب، اینم از این!

Saturday, June 15, 2013

تا هوا تازه شود؟



آماده می‌شدیم برویم رای بدهیم. سحر پرسید: یعنی این رییس جمهوره داره میره؟
-آره بالاخره!
پرسید یعنی چه؟  توضیح دادیم.
توضیح دادن برای بچه کمی مثل برنامه‌نویسی کامپیوتری است. یک شرط را ننویسی به نتایج عجیبی می‌رسی.
رسیدم به این جا که هر کس اسم کسی را که دوست دارد  می‌نویسد و بعد کاغذها را می‌شمارند و اسم هر که را بیش‌تر نوشته بودند، می‌شود رییس جمهور!
-بابا یعنی تو هم رییس جمهور می‌شی؟
دنیای سحر دنیای کوچکی است و فعلن من  در این دنیای کوچک  رییس جمهور محبوب‌ام. اما دنیا همین طور کوچک نمی‌ماند. چهار سال دیگر سحر و آن دخترکی که در پارک هم‌بازی‌اش بود، ده ساله شده‌اند و درخت‌ها نیستند که هوا را تازه می‌کنند، همین مردان و زنان سیاست‌‌اند که می‌توانند مثل این رییس جمهور فعلی زمین و زمان را با دروغ و توهم آلوده کنند و کشور را ویران کنند یا بر عکس، کاری کنند تا هوا تازه شود.

Wednesday, June 5, 2013

پیشواز تابستان

شامپوی لعنتی



کم‌کم باید حضور یک عقل سومی را هم در خانه به رسمیت بشناسیم. عقلی که آینده‌نگری می‌کند و نقشه می‌کشد و برای اجرایش منتظر موقعیت مناسب می‌شود. عقلی که می‌فهمد باید دشمن را زودتر از آن که عمل کند، خنثا کرد.
برای سحر تنها بدی حمام کردن، شامپو است. دیروز  خریدها را که نگاه کرد فهمید کدام شامپو مال خودش است. برای اطمینان بیش‌تر حتا اشاره کرد که: مث شامپوی بچه‌هاست! گفتم خب مال توه.
امروز معلوم شد یک نفر پنهانی در فرصتی رفته توی حمام و کل قوطی شامپو را خالی کرده و دست‌هایش را شسته و برگشته سر بازی‌اش.

Monday, May 27, 2013

جغرافی


سحر خاطرهایی از بندر انزلی و بندر عباس را با هم ترکیب کرده بود و تعریف می‌کرد. کمی بعد متوجه شدیم حتا اسم این دو شهر را هم ترکیب کرده و شده بندر عباسی!
روی نقشه شهرهایی که رفته بودیم را نشان‌ دادم. این که بندر عباس کجاست و بندر انزلی کجا. اصفهان کجا و چابهار کجا و ساری و قم  کجاست و...گفتم این آبی‌ها دریاست. گفت می‌داند. چیزی که نمی‌دانست خط‌های رنگی روی نقشه بود. گفتم این‌ها جاده اند. سری تکان داد: جالبه! یعنی موس ماشین بود و منم هی می‌رفتم مسافرت.
گاهی توقفی می‌کرد و اسم شهری را می‌پرسید و عکس‌هایی که داشتیم را نشان می‌دادم.
-          این کجاست؟
-          بوشهر!...عید نوروز بود و هنوز تو دنیا نیومده بودی.
-          چه اسم خنده داری داره! بو میده ینی؟
کمی بعد رسید حوالی  رامهرمز. عکس‌های رامهرمز را آوردم
-          اینم که اسمش خنده داره....مثل میمون موز داره...
*

پیشنهاد کرد «چه طوره حالا موس بشه هواپیما.» کمی هم با هواپیما گشت.
-  هند کجاست؟ که می‌رقصن...
- تو این نقشه نیست. کره‌ی زمین رو بیار!

Sunday, May 19, 2013

حجاب


کسی از آشنایان  دعوت کرد که  سحر در یکی از برنامه‌های کودک تلوزیون اصفهان شرکت کند. خیلی هم خوب! آخرش اضافه کرد حتمن باید مقنعه و مانتو بپوشد.
گفتم هنوز شش سالش هم نشده!
 به تاسف سری تکان داد که حالا یه روسری سرش کنید! اگه نباشه نمی‌ذارن بره جلوی دوربین.
باید برای ثبت نام مدرسه هم عکس بگیرد. معاون دبستان تاکید کرد: حتمن با حجاب اسلامی باشه.   
سال 1392 هجری خورشیدی است. یک بار شوخی می‌کردم که حجاب الزامی اسلامی است.


Thursday, May 16, 2013

پنجره


از کی آدم‌ها پنجره را اخنراع کردند؟  در خیلی با پنجره فرق می‌کند. در خیلی بدوی‌تر است و هر کدام از اجداد غارنشین‌مان هم می‌فهمیده یک در لازم دارد. در  برای بستن دنیای بیرون است و پنجره برعکس، چشمی است برای باز شدن به دنیای بیرون، برای نفس کشیدن، برای وارد شدن نور، برای دیدن بیرون. اگر خدا بودم به کسی  که اولین بار  به فکرش رسید «بیا یه پنجره باز کنیم!» عمر جاودان می‌دادم. حقش بود، هر چند بالاخره دیر یا زود به فکر کسی می رسید.
کیش بودیم. قایقی بود که پنجره‌هایی برای دیدن زیر آب داشت. پنجره استعاره‌ی بی رقیبی شده برای یک کتاب، یاد گیری یک زبان،  اینترنت و… هرچیزی که دنیای ما را وسیع‌تر و چشم‌اندازمان را گسترده‌تر می‌کند.


Wednesday, May 8, 2013

درد و برق




امسال اردیبهشت ... تکرار این نام لذت‌بخش است... امسال، اردیبهشت عجیبی است. صبح‌ها آفتابی است و  عصر‌ها  ابرهای کومولونیمبوس قد می‌کشند و سر و صدا می‌کنند و  می‌درخشند و می‌بارند، گاهی خیلی تند. قطرات درشت باران روی درخت‌های توت می‌افتند و باران توت‌های سیاه و سفید روی سبزه‌ی پارک‌ها و آسفالت خیابان‌ها می‌ریزد.  
سحر بی‌تاب‌تر شده. هر روز می‌خواهد برود پارک و تفریح و صفا. اگر پارک نرود و شب شد، چاره‌ای نیست: برویم استخر!
خسته شده‌ایم. کمی در خانه بمانیم کمی کتاب بخوانیم یا تلوزیون ببینیم، شام درست کنیم یا اینترنت فیلتر شده و حلزونی‌مان را بگردیم. نمی‌دانم چرا نقاشی نمی‌کشد؟ حتا ناراحت شدم. ناخوش بودم و کمی هم دعوا کردیم و بین‌مان رعد و برقی زد.  به نظرم رفتارش بی ادبانه است و اگر  پارک نرویم بی‌چاره‌مان می‌کند بس که بهانه می‌گیرد. از در وارد می‌شوم، سلام نکرده می‌پرد جلو که: بریم؟
- سلام! خوبی؟
- غذا که خوردیم، بریم؟
-سلام! خوبی؟
-خب! می‌گم وقتی غذا خوردیم، بریم پارک بادی؟
- ...
تنها یک روایت از ماجرا را نوشتم. کمی ناجوانمردانه است. در صفحه‌ای که اتفاقن  به نام سحر نوشته می‌شود فقط روایت خودم را ‌ می‌نویسم. موقعیت «فاعتبروا» است یا اولی البصار : )
*
اما آن عنوان بالا. عصرهای این اردیبهشت که ابرها پایین‌ می‌آیند و شلوغ می‌‌کنند، می‌گوید «باز درد و برق شد.»  ما هم تصحیح‌اش نمی‌کنیم.

Friday, May 3, 2013

اردیبهشت


بین سبزه ها دنبال قارچ می گشت. کمی بعد باران گرفت. اردیبهشت بهترین ماه در  این شهر است.  شهر و خیابان ها و زاینده رود به قدری زیبا شده اند که نمی شود دل کند و  سفر رفت.  

Wednesday, May 1, 2013

جزیره


سال‌ها پیش آن جزیره‌ی کوچک نزدیک پل فردوسی، هنوز دوردست بود، در دست‌رس نبود. چند درخت بید مجنون داشت و بهار و تابستان علف‌هایش بلند می‌شدند.  در خیال هکلبری‌فین می‌شدم،کلک کوچکی درست می‌کردم و در  جزیره ماجراجویی می‌کردم. این که حتا یک بار هم واقعن به آن جزیره نرفتم ناامید کننده است. از همان وقت‌ها هم معلوم بوده که هیچ قاره‌ای را کشف نمی‌کنم حتا اگر پنج قاره‌ی کشف نشده‌ی دیگر و چهار امپراتوری افسانه‌ای هنوز منتظر بودند.
زاینده‌رود با می‌سی‌سی‌پی خیلی فرق می‌کند مثلن همین یک جزیره را داشت که خیلی هم کوچک بود. بعدن شهرداری سه جزیره دیگر هم درست کرد یکی‌شان همان پیست دوچرخه‌سواری محبوب سحر است. کناره‌ها و پارک‌ها و باغ‌های کنار زاینده رود را  به سرعت تغییر می‌دادند و هر بار یکی از گوشه‌های مالوف ناپدید می‌شد. یک روز  هم رفتند سراغ جزیره. پیش از آن که اشغال شود یک فواره‌ی بزرگ کنارش درست کردند که هنوز هم هست و فقط کمی جلوتر رفته که آب روی سر مردم توی جزیره نریزد. بعدها پل زدند و شده بود چای‌خانه، مردم سفارش کباب می‌دادند و  قلیان‌ها  زیاد مشتری داشتند. آن وقت بود که برای اولین بار  بر جزیره قدم گذاشتم  و شاید یک قوری چای هم سفارش دادم.
مدتی بعد گفتند جای آدم‌های ناجور شده. درش را بستند و ماند تا وقتی که شهرداری  تقدیم‌اش کرد به بچه‌ها و شد: جزیره بازی!
بازی‌های این جزیره خیلی با شهر بازی‌های دیگر فرق می‌کند. برای سن‌های متفاوت بازی‌ها جداست. بچه‌ها نقاشی می‌کشند، گل‌بازی و ماسه بازی می‌کنند، تئاتر عروسکی بازی می‌کنند، چند خانم علاقمند با وسایل ساده بازی‌های هیجان‌انگیزی یادشان می‌دهند،  بچه‌های بزرگ‌تر سفال‌گری می‌کنند، قبلن چند خرگوش و لاکپشت هم بودند که هم‌بازی بچه ها می‌شدند و  بزغاله‌ هم بود. حالا جای جانوران یک چیز تجاری‌تری گذاشنه‌اند: یک تخته فنر، ولی هنوز با دنیای شلوغ و دیوانه‌وار شهربازی‌های دیگر خیلی فرق می‌کند.
*
سال‌ها پیش از سحر، من در خیال در این جزیره ماجراجویی می‌کردم. کاش سحر هم جزیره‌‌ی خیال انگیزی برای خودش پیدا کند. به نظرم همه لازم دارند!



Tuesday, April 23, 2013


در ادامه زاینده رود (پست قبلی)

Monday, April 22, 2013

زاینده رود


اولین بار که زاینده‌رود واقعن خشک شد خیلی تکان دهنده بود. کم‌کم روزهای بیش‌تری خشک ماند.  در چند سال گذشته کم‌تر رودخانه بوده و بیش‌تر خشک بوده است. باز خوب است شهرداری جلوی باغ پرندگان حصار سیمی کشیده بود که مردم از بستر خشک رودخانه رد نشوند و  فراموش نکنند این جا رودی جاری بوده. این روزها پس از جلسه‌های طولانی  به هزار شرط  زاینده‌رود زنده شده هر چند نه مثل روزهای فراوانی‌اش. همین که هست باز اصفهان به‌ترین شهر ایران است.

Sunday, April 21, 2013

سفر اکتشافی جوجه ای



سوار دوچرخه‌های‌مان شدیم. مثلن قرار بود با سحر  پدر و دختری به سفر اکتشافی برویم. پرسید یعنی چه؟ گفتم: یعنی بریم با دوچرخه کوچه‌های دور و برمان را کشف کنیم.
کمی که رفتیم گفت دستشویی دارد. قبلن یکی کشف کرده بودیم و رفتیم همان جا.
 سفر اکتشافی دوباره شروع شد و هنوز دو  سه خیابان نرفته گفت یک دستشویی دیگر هم دارد. بابا این که نشد سفر اکتشافی! دوباره برگشتیم.
حتا در کوچه‌ها ماشین‌ها خیلی تند و ترسناک می‌آمدند و دوچرخه‌سواری کنار خیابان خیلی خطرناک بود. پیاده‌روها پست و بلند بودند و مردم ماشین‌های‌شان را پارک کرده بودند. متوجه شدم راننده‌ها اگر ببینند یک بچه سوار دوچرخه است احتیاط می‌کنند و هر چه قدر لازم است بی این که  بوق بزنند و عصبانی شوند منتظر می‌مانند تا بچه  سر صبر رد شود  ولی مشکل این است که بیشتر‌شان آن قدر تند می‌رانند که اصلن نمی‌بینند. از زمان ماژلان تا حالا چیزی از خطرهای سفر اکتشافی کم نشده.
دوچرخه‌ی سحر هم پر عروسک بود. بیشتر اوقات با عروسک‌هایش حرف می‌زد یا  عروسک‌ها می‌افتادند و باید جمع‌شان می‌کردیم.
- هی بابا! پس کی می‌ریم پارک بادی؟

Saturday, April 13, 2013

V sign


 این علامت پیروزی، این V  معروف حالا هر تاریخی که دارد، دیگر جزیی از میراث بشریت حساب می‌شود. برای بسیاری از جمله سحر این نشان یک ژست رو به دوربین بیش‌تر نیست.  حتا نمی‌دانم سحر از کجا دیده و یاد گرفته. چند ماه دیگر انتخابات ریاست جمهوری است. تمام این سال‌های زندگی سحر در زمانی سپری شد که  بسیاری از ما از  هر کار این دولت سرافکنده، غمگین  یا خشمگین شدیم.  این چند سال رقیبان و بدخواهان  ما در بیرون  و ابلهان  ما در داخل  این علامت  را به نشانه‌ی پیروزی زیاد نشان‌مان داده‌اند.
ره صد ساله را باید صد ساله رفت. قرار نیست اوضاع یک شبه درست شود ولی امیدوارم به زودی این نشان را بر دست مرد خردمندی ببینیم و خوش‌حال بخندیم.


Friday, April 12, 2013



حرف‌مان شد. گفت: بریم پارک. گفتم: دیره، می‌ریم خونه!
بد اخلاقی کرد و ناراحت شدم. چند دقیقه‌ای بود که در سکوت به سمت خانه می‌رانیدم. گفت: چرا آدما اخم می‌کنن؟
-          وقتی ناراحت می‌شن اخم می‌کنن.
-          فک کنم وقتی کسی اخم کنه سرش درد می‌گیره.
-          ...

آخرش  هم رفتیم پارک.

Wednesday, April 10, 2013

انتخاب مدرسه




صبح  سه نفری نشستیم توی ماشین و راه افتادیم مدرسه بپسندیم. اولین مدرسه‌ای که رسیدیم تازه زنگ تفریح تمام شده بود و ناظم‌های مدرسه سعی می‌کردند هر طور شده دختربچه ها را بفرستند سر کلاس. سحر کمی ترسیده بود و حتا  پیشنهاد کرد مدرسه نرود. وضع مدرسه‌های بعدی به‌تر بود. در یکی از مدرسه‌ها بچه‌ها  لباس‌های زیبایی به تن داشتند و به شادی بازی می‌کردند و سحر هم در تصمیم صبح‌اش تجدید نظر کرد.
 امروز فقط به مدرسه‌های دولتی سر زدیم و فعلن تصمیمی برای مدرسه‌های غیرانتفاعی نداریم. شایع است که مدرسه‌های غیرانتتفاعی بر خلاف انتظار کیفیت آموزشی پایین‌تری دارند. جمعیت کلاس‌ها در دولتی و خصوصی یکی است. مدارس خصوصی کلاس‌های کم‌تر و در نتیجه جمعیت کم‌تری دارند و شاید برای بچه‌ها راحت‌تر باشد که به  مدرسه‌ای  شبیه به خانه بروند تا  یک مدرسه بزرگ و پر از دانش آموز. ولی خب فعلن تصمیم ما این است که برود مدرسه دولتی.
 خانم ناظم گفت باید تا اردیبهشت صبر کنیم و دوبار خیلی محترمانه یادآوری کرد چون خانه ما در محدوده‌ی مدرسه نیست و هیچ کدام‌مان هم معلم نیستیم با شرایط خاصی ثبت‌نام می‌کننند. منظورش را فهمیدم و لازم نبود برای بار سوم با لب‌خند حرفش را تکرار کند. مرغ همسایه همیشه غاز است!  مدرسه‌های نزدیک خانه را هم سر زدیم. مدیرهای دبستان‌ها کمی مردداند و نمی‌دانند سال تحصیلی آینده مدرسه‌شان چه طور می‌شود. دبستان شش سال شده و تصمیم گرفته‌اند دبستان‌ها را دو قسمت کنند. قسمت اول کلاس اول تا سوم و قسمت دوم کلاس چهارم تا ششم. مدیرهای دبستان‌ها منتظر تصمیم آموزش و پروش هستند که اول تا سوم را بنویسند یا چهارم تا ششم را.
تفاوت مهمی که در مدرسه‌ها می‌بینم سرویس است. الان دیگر همه‌ی مدرسه‌ها سرویس رفت و آمد دارند و ظهر تعداد زیادی تاکسی کنار مدرسه منتظرند  و حتا روی دیوار شماره‌ی پارکینگ دارند. معاون یکی از دبستان‌ها با یک جور افتخاری می‌گفت 60 تا سرویس دارند! البته ما هم با سرویس مدرسه می‌رفتیم ولی آن وقت‌ها رایج نبود. حالا خیلی فراگیر شده.