Thursday, December 27, 2007

جیغ در نیمه شب




شب بود، ماه پشت ابر ... هی یادش به خیر آن وقت ها که ماه زده می شدیم... سحر هم شام پنجمش را خورده بود و شنگول کنار مادرش روزنامه می خواند. ایناها:







بعد ناگهان بابا یک مقاله جالب در روزنامه کشف کرد. این روزها مقاله ی جالب کمتر در روزنامه ها پیدا می شود. ایناش:


Wednesday, December 19, 2007

بعد از حدود سه ماه زندگی













بابا بهانه می‌گیرد

سحر بزرگ می‌شود. هر روز تغییر می‌کند، قدش بلندتر می‌شود و وزنش زیادتر می‌شود. اخرین بار پنج کیلو گرم بود. حالا حتما بیشتر هم شده. (دکترش می گوید خیلی خوب نیست، بد هم نیست.) اولین لباس‌هایش دیگر تنگ و کوچک شده‌اند. شتابی دارد برای رشد کردن و قد کشیدن، برای دیدن و شنیدن.
بابای سحر همان اندازه که مشتاق آینده است، همان قدر که شیفته‌ی همین حالاست که سحر خواب‌آلوده را در گهواره‌اش گذاشت، دلش برای سحر یک ساعته تنگ می‌شود؛ همان نوزاد بی‌نهایت آسیب‌پذیری که لب‌هایش وقت مکیدن می‌لرزید. دوست دارد هر وقت اراده کرد با همان ترس و لرز سحر نو زاد را بردارد، دوست دارد صدها بار برای اولین بار او را ببوسد و در آغوش بگیرد.
دختر ما هر روز زیباتر می‌شود؛ هر روز می‌شکفد و عطر و رنگی نو به ما هدیه می‌دهد و این تعارف نیست. کم‌کم دستش را برای گرفتن بالا می‌آورد. دو سه باری حتی بلند‌بلند خندیده است. آن که طمع‌کار و زیاده‌خواه و جهول نیست و به این همه شادی بسنده کند، احتمالا خوش بخت خواهد بود. اما این بابا همه‌ی لحظه‌های زندگی را، همه‌ی همه‌اش را با هم می‌خواهد. لجوج و ناامید همه‌ی سحرهایش را می‌خواهد و گاهی اگر شادابی و نامنتظره بودن این کودک اجازه دهد، برای تک‌تک آن سحر‌هایی که می‌روند به گذشته، عمیقا دلتنگ می‌شود.

Saturday, November 3, 2007

...


از نجواهای زندگی

زحمت حمام بردن سحر را مادر بزرگش می‌کشد. چند روز پیش هم آمد و دخترمان را برد حمام چله. سحر چهل روزه شده بود.
وقتی رسیدم دخترم ترگل و ورگل خوابیده بود. گفتند حسابی به‌ش خوش گذشته. از قیافه‌اش معلوم بود!
دورش نشسته بودیم. گفتم وقتی چهل سالش بشود، من هفتاد و دو ساله‌ام، پایم لب گور است.
مامانش گفت: آن موقع من شصت و پنج ساله‌ام. آن وقت دیگر حسابی پیر شده‌ایم .
مامان بزرگش لبخندی زد و گفت: من هم مرده‌ام.

Monday, October 15, 2007

در کنار گاه‌واره


اول با صدای کم گریه می‌کند و اگر در مورد شرایط مطلوبش درست حدس نزنیم، به صورت پله‌ای و ناگهانی توان صوتی را بالاتر می‌برد تا بالاخره رسما جیغ بکشد. معمولا کمتر کار به آنجا می‌کشد که خانه را بگذارد روی سرش، آن هم سر به آن کوچکی. دختر بسیار آرامی است. در بیشتر اعتراض‌ها فقط گرسنه است یا مشغول سعی و خطا با دستگاه گوارش است. به ندرت پیش می‌آید که مثل دیشب واقعا قدرت ریه‌هایش را نشان دهد. از عصر که از خرید برگشتیم رسما کج خلقی کرد. از چیزی ناراضی بود. زبان هم که سرش نمی‌شود تا بگوید چه مشکلی دارد یا دست کم همدردی صمیمانه‌ی والدین‌ مهربانش را پذیرا شود.
*
گاهی که خواب است، می‌بینم لبخند می‌زند یا اخم می‌کند یا حتی خیلی بیشتر... گاهی کاملا چهره‌اش ناراحت و عصبانی است. انگار با کسی دعوا می‌کند و گاهی به حقیقت می‌درخشد و می‌گویی الان است که بلند بلند بخندد. جوری چهره‌اش باز و درخشان می‌شود که خیلی تعجب نمی‌کنم اگرناگهان زبان باز کند که: منم سحر! به نام پدر، مادر و لابد روح القدس!
اگر اعصار گذشته بود – احتمالا در مرتبه‌ای پایین‌تر از خود حقیقت، این هم بد نیست که برای مدتی عده‌ای چیزی را به عنوان حقیقت بپذیرند. احتمالا احساسی مثل لذت دست‌یابی به حقیقت را باید داشته باشد- اگر اعصار گذشته بود شاید می‌رفتم از پیامبری حدیثی جعل می‌کردم که: اینان در نخست رویاها آینده‌ی خویش را به نظاره‌اند. باشد که بسیار شادی کنند.
شاید هم صرفا مغزشان تمرین می‌کند. مثلا این جوری باید گوشه‌ی لب‌ها را بالا برد و این جوری باید با ابروها بازی کرد. کسی چه می‌داند.

Friday, October 12, 2007

دو به علاوه سحر


بعضی‌ها فکر می‌کردند به خاطر تولدش در ماه رمضان است که اسمش را سحر گذاشتیم. به عنوان بابا تذکر دادم که در این صورت ترجیح می‌دادم اسمش "اذان مغرب به افق اصفهان" باشد که دوست داشتنی‌ترین عبارت این ماه است. سحر، دهم رمضان به دنیا آمد و امروز آخرین روز این ماه بود. فردا عید فطر است.
فطریه امسال را برای یک نفر حساب کردم و بعد در دو ضرب کردم . مامان سحر تذکر داد که: خیر! باید در سه ضرب کنیم. خندیدیم و در سه ضرب کردیم. خودش هم طبق معمول خواب بود. فردا عید است و بعدش ساعات کار دوباره زیاد می‌شوند. کم شدن ساعت‌های کار در رمضان امسال کمی بابای سحر را بد عادت کرد و تازه بعد از عید باید تمام شیرینی‌هایی را که ندادیم قضا کنیم وگرنه –درباره‌ی دهان مردم که شنیده‌اید؟- ممکن است بگویند که سحر عمدا در ماه مهمانی خدا به دنیا آمد که به کسی شیرینی ندهد و همه را حواله کند به خوان نعمت خدا!
راقم این سطور عید فطر را بسی دوست دارد، عید شما مبارک!

Thursday, October 11, 2007

شنیدن و گفتن

دیروز سه تایی رفتیم برای سنجش شنوایی سحر. شنوایی سنجی نوزادان هنوز اجباری نیست ولی توصیه می‌کنند که انجام شود. این طوری بچه‌های کم‌شنوا یا ناشنوا، دیگر لال نمی‌شوند. نمی‌دانم چه طوری، لابد یک کاری می‌کنند.
یک چیزی می‌گذارند در گوش بچه و حساسیت حلزونی گوش را اندازه می‌گیرند. دست آخر دو صفحه نمودارهای رنگی پرینت می‌گیرند و دست والدین می‌دهند که یک وقت به فکرشان نرسد که دوازده هزار تومن زیادی‌شان بوده! خوبی‌اش این بود که فهمیدم باید "بابا" را توی گوش چپ یادش بدهم چون حساس‌تر است!
این همه آدم این همه نوزاد این همه زبان...سحر فارسی حرف می‌زند.
فارسی زبان بن‌بستی است. در مقایسه با عربی یا انگلیسی، فارسی آدم را زندانی یک جزیره‌ی کم حاصل و جامعه‌ای منزوی و فروبسته می‌کند. لطفا نگویید می‌رویم انگلیسی و عربی می‌خوانیم و آزاد می‌شویم.

Wednesday, October 3, 2007

هدیه


خانم نفیسه مرشد زاده برای مامان سحر نوشته‌اند:

هدیه را تحویل می‌گیریم. ترد و ظریف و شكننده است. انگار هر آن قرار است اتفاقی برایش بیافتد. هدیه‌ی پر سر و صدایی است. هم گیج شده‌ایم و نمی‌دانیم چه‌طور با این چیز تازه كنار بیاییم، هم ازش خوشمان آمده. مثل دختری‌هامان كه از چیزی خوشمان می‌آمد، آن را می‌چسبانیم به سینه. بی صدا می‌شود.
پرستار بخش می‌گوید:«مبارك است!»
خودمان هم باورمان نمی‌شود مادر شده‌ایم. حتی وقتی نوزاد را گذاشته‌اند تو بغلمان و او دارد با همه‌ی حنجره نازكش جیغ می‌كشد و گریه می‌كند. حتی آن موقع هم باورمان نمی‌شود. یكهو همه‌ی كتابهایی كه پیش از زایمان خواندیم و همه‌ی حرفهای مادر و مادر بزرگها یادمان می‌رود. «من چه جوری باید این را بزرگ كنم؟»
با این‌كه تو ماه‌های قبل صد بار آستین لباس نوزادی‌ها را گرفتیم جلو چشم‌مان و گفتیم «نازی! یعنی واقعاَ دستش این‌قدری است» ولی انگار این طفلك نازی كه گذاشته‌اند تو بغل ما از همه‌ی‌ آن آستین‌ها و قد شلوارها كوچكتر است. «وای! این خیلی كوچك است، چه جوری باید بزرگش كرد؟»

نوزادها را با دفترچه‌ی راهنما به ما تحویل نمی‌دهند. برگ گارانتی و مشخصات كامل و توضیح اجزا همراهشان نیست. تعمیرگاه معتبر برای خرابی احتمالی هم به‌مان معرفی نمی‌كنند. فقط آن موجود ضعیف و آسیب‌پذیر را می‌گذارند در آغوش ما و می‌گویند:«قدم نو رسیده مبارك.»
تنها یك كمك دم دست است: تجربه‌ی میلیون‌ها مادر دیگر در همه جای دنیا!

Monday, October 1, 2007

از این منظر


در جاهای مختلفی که می ایستی، جورهای مختلفی می بینی. به قول تکیه کلام هنرپیشه بی مزه یکی از سریال ها: بستگی داره از چه زاویه ای به موضوع نگاه کنی!
آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت جانب فرزندمان زند

دیگر از این شعر خوشم نمی آید. بهار چرا به من لبخند نزند همانطور که قبلا هم لبخند زده و هنوز هم لبخند می زند. چیز عجیبی است، سحر را که بغل می کنم سبک تر می شوم. فکر می کردم جای این شادی که به من می دهد چه به او بدهم؟ شاید هم -که نه! حتما - اشتباه می کنم. شادی چیزی نیست که عوض داشته باشد. توانستی می بخشی ، نتوانستی هم حرجی نیست. نیست؟ هر جا شادی و لبخند دیدم و دیدی بنوشم و بنوش بی تردید و بی واهمه از بها. شادی بخشیدنی است بی عوض و بی گله.

Sunday, September 30, 2007

نام

دو شب پیش بالاخره دست بندی را که بلافاصله بعد از تولد به دست کودک می بندند، باز کردیم. اسم مادرش را رویش نوشته بودند. جالب است که نوزادان تا وقتی از زایشگاه بیرون نیامده اند همه جا به نام مادرشان شناخته می شوند. بعد از آن جاست که تازه سر و کله اسم پدر پیدا می شود.
شناسنامه اش را هم گرفتیم. شبیه گذرنامه است. اول نزدیک بود به طرف پیشنهاد کنم که پولی اضافه بگیرد و شناسنامه سحر را خوش خط بنویسد. که لابد بعدا لبخندی از روی رضایت گوشه لبم بگذارم و برایش بگویم که : بعله عزیزم! رفتم شناسنامه ات را سفارشی گرفتم و...
دیگر ولی این اداها نیست. پرینت می گیرند. صفحه اول جای عکس ندارد و جز صفحه اول، دو صفحه برای «محل ضرب مهرهای اضطراری» پیشبینی شده ( عبارتی که احتمالا از دوره رضا خان تا حالا تغییر نکرده است.) و یک صفحه هم برای ثبت مرگ و همین. خبری از صفحه ازدواج و بچه نیست. پرسیدم پس صفحه ازدواج کو؟ گفت: تا اون موقع لابد یه فکری می کنند.
گویا بعد از رسیدن به سن قانونی شناسنامه عوض می شود.
در سالن انتظار یک بابایی کنارم نشسته بود و مثل شاگردهایی که تا دو ثانیه قبل از امتحان هنوز کتابشان را رها نمی کنند، تند تند کتاب اسامی را ورق می زد. همان طور که سرش پایین بود گفت «مامانش می گه بذار نگین منم می گم مریم» اما هنوز دلش آرام نبود و دنبال اسم دیگری می گشت. والدین هم حساسیت های در نوع خود جالبی دارند!

Saturday, September 29, 2007

کارت کودن سوخت


از همان اوایل سهمیه بندی بنزین، بابا و مامان در مصرف بنزین صرفه جویی کردند برای این روزها که سحر می‌آید و رفت و ‌آمدشان زیاد می‌شود. ولی دیگر فکر این جایش را نکرده بودند که بابای هول و دستپاچه ممکن است کارت سوختش را در پمپ بنزین جا بگذارد و یک باره بی‌بنزین شوند. راستش در این جا اصلا دوست ندارم درمورد آدم بی‌وجدانی که در مدت 3 روز تمام 400 لیتر بنزین ما را به سرقت برد، حرفی بزنم.
بابای سحر لازم می‌داند در این راستا رهنمودهایی را خدمت نمایندگان محترم مجلس و دولت فخیمه ایران و مهندسان ارایه کند.
1- لازم است دولت جناب احمدی نژاد در اسرع وقت به سهمیه فعلی، 200 لیتر دیگر با عنوان سهمیه‌ی بنزین سحر اضافه نماید.
2- لازم است تا نمایندگان محترم، دولت فخیمه را برای ارایه بنزین به قیمت آزاد در جایگاه‌های سوخت زیر فشار قرار دهند.
3- مهندسان مجری این طرح، برای جلوگیری از تشویق مردم به خوردن سهم یکدیگر، لازم است با الگو گرفتن از کارت‌های خودپرداز بانک‌ها، استفاده از کارت سوخت را منوط به وارد کردن یک عدد 4 رقمی به عوان رمز نمایند.
اما این‌ها که برای سه ماه آینده ما بنزین نمی‌شود! ای خدای چاه‌های نفت

Thursday, September 27, 2007

سرما خورده


گریه‌ی سحر

امروز بابای سحر در مراسم معارفه رییس جدید تمام وقت چرت می‌زد. انگار سحر کمی کسالت داشت دیشب و نگذاشت کسی درست بخوابد. تمام امروز را هم گویا نا‌آرامی کرده بود. مامانش حسابی خسته شده بود. ظاهرا حق با مامان بزرگش بود و واقعا سرما خورده بود. بنده خدا قبلش هی تذکر داده بود که این بچه غیر از شماست و لازم نیست این قدر نگران گرم شدنش باشید. کمی لباس‌هایش را اضافه کرد و روسری‌اش را دوباره سرش کرد و گذاشتش در آغوش مادرش و یک پتو هم کشید روی‌شان. بچه آرام شد. از آن طرف زن دایی سحر هم تذکر داد که نباید بچه را خیلی سرمایی بار بیاوریم. بالاخره چه کنیم؟
وقتی گریه می‌کند خیلی ناراحت می‌شویم چون حتما چیزی بر وفق مرادش نیست. چیزی آزارش می‌دهد و نمی‌تواند بگوید چه. نه کلمه‌ای می‌داند و نه دستور زبانی.
کاش چیزی مثل یک مادربزرگ در کائنات بود که وقتی فرزند آدم می‌گریست، می‌دانست چه می‌خواهد. شاید فقط کمی سردش باشد.

تجربه

تصویر مبهمی دارم از ایستادن کنار دیگ بزرگ حلیم. ظاهرا در خرمشهر آن روزها که بابا کوچک بود و پیش از جنگ بود، گوسفند نذری محرم ما را می‌انداختند توی دیگ حلیم. این گوسفند تاسوعا یکی از دردسرهای ما شد. خریدن گوسفند و آوردنش به شهر و بستنش توی حیاط خانه و به گند کشیدن حیاط مر گوسفند را و ...بعد کی پیدا شود که برود این زبان بسته را ذبح کند و کی بشوید و کی بپزد و کی بخورد و....مصیبتی بود خلاصه.
حالا همه چیز راحت شده.
برای سحر و مادرش یک سر رفتم کمیته امداد و دم در منظورم را به نگهبانی گفتم. فرستادم به اتاق نذورات. آن جا با حوصله برایم توضیح دادند که هر جور که منظور من باشد کار را انجام می‌دهند و تازه انواع نذورات را هم شرح دادند که جالب بود و حتی غیرمنتظره بود این همه قدرت تخیل در نذر کنندگان! قرارمان را گذاشتیم. سر ساعت آوردند و ذبح کردند و بردند. این شرح نوشتم از برای انتقال تجربه که روزگار آسایش است و خدمات عمومی. حالا راحت ثواب ببر، نون بیار کباب ببر.

Wednesday, September 26, 2007

...


مامانش کو؟

چه می‌تواند جای عدالت را بگیرد؟ اصلا به خاطر همین عدالت است که تا حالا فقط بابا نوشته و خبری از مامان نیست. یک نفر باید به سحر برسد و بزرگش کند و یک نفر هم کمرش زیر بار سنگین مسئولیت این وبلاگ خم شود. فقط نمی‌دانم چرا خود سحر متوجه نیست که باید عدالت را رعایت کند. اصلا بابا را تحویل نمی‌گیرد. انگار نه انگار. در عوض تا کنار مامانش می‌رود آرام می‌شود. حالا بیا و برای بچه وبلاگ بنویس، این بچه ها که قدر نمی‌دانند.
* خوابیده بود. بالای سرش نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. در خواب می‌خندید. واقعا این خنده است؟ به چی می خندند؟

Tuesday, September 25, 2007

از شرم جان او

این دختر ما به طور کلی بابابزرگ ندارد وقتی هم که آمد از ابرمردان فک و فامیل کسی نبود و این افتخار نصیبش شد که توسط شخص بابا به دین مبین اسلام مشرف شود.
کنایه‌ای قابل حدس: گر مسلمانی از این است که بابا دارد، آه اگر از پی امروز بود فردایی!
اذان و اقامه را درگوشهایش خواندم و با چه توجهی! انگار برای اولین بار بود که شهادتین را می‌گفتم. یعنی یک چنین حسی داشتم وگرنه البته واضح و مبرهن است بار اول که نبود. به هر حال تظاهرات مسلمانی که مدت‌ها بی خوشی بود، خوش گذشت و سحر هم ظاهرا ساکت و آرام گوش می‌کرد و نگاهم می‌کرد و بی‌خود و بی‌جهت عواطف مذهبی پدرش را جریحه دار نمی‌کرد.
خوب شد. اذان خوبی شد. دست کم در آن دقیقه با ایمان به راستی و درستی زمزمه کردم. از اول هم بی‌خود فکر می‌کردم کسی دیگر باید این کار را انجام دهد. کار، کار خودم یا دقیقتر: نیمی از خودم بود... حالا آن نیمه‌ی خوب یا چه می دانم.

Monday, September 24, 2007

عکس






تمام شب بیدار است و همه را بیدار نگه می‌دارد و بعد تمام روز را مثل بچه‌ی آدم می‌خوابد. دقیقا همان کاری که باباش دوست دارد و هی! چه بگوید بابا از دست این سیستم و بروکراسی و ساعت‌های ورود و خروج.

Sunday, September 23, 2007

نوزادیت !

با دو کیلو و هفت صدگرم وزن مسلما نمی‌تواند در رده‌ی سنگین‌وزن‌ها رقابت کند، دست کم در بدو تولد که نمی‌تواند. در عوض ناخن‌هایش کاملا رشد کرده‌اند و موهای سیاهش هم بلند شده‌اند یعتی که دیگر وقتش بوده.
اولین رفتار پیش‌بینی شده‌اش را همین امروز کشف کردم. خواب است، بعد چشمش را باز می‌کند. چند ثانیه‌ی بعد خمیازه می‌کشد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد و اگر مادرش را پیدا نکند گریه می‌کند. فاصله‌ی بین خمیازه تا گریه بین هشت تا ده ثانیه است نه زودتر نه دیرتر. توضیح ضروری این که این عدد مربوط به روز اول است.
از زایشگاه تا خانه توی ماشین کاملا ساکت بود. بعید نیست به حرکت ماشین عادت کرده باشد. در این نه ماه، شمال و جنوب و شرق را همراهمان بوده. حتی نزدیک بود این دم آخری یک سر هم ببریمش کاشان عروسی آقای قاف که نهی کردند و به نظرمان آمد دیگر روی‌مان زیاد شده.
امروز سه بار هم لبخند زد یا به نظر آمد که لبخند می‌زند و چه می‌توانم گفت؟

هست

Saturday, September 22, 2007

روز طولانی

شنبه 31 شهریور متولد شد. امروز خیلی طولانی بود. فردا و پس فردا کارمان این است که در برابر چند تا بیماری باستانی مقاومش کنیم و نامش را بین بقیه آدم ها بنویسیم.
کودک زیبایی است.

Friday, September 21, 2007

شعار هفته!

بابا وقتی کوچک بود یک چیزی بود به اسم شعار هفته. شنبه سر صف صبحگاه، ناظم مدرسه می امد و یک شعاری را اعلام می‌کرد که تا آخر هفته باید همه اول صبح تکرار می‌کردند. اوایل مثل همه‌ی آداب و رسوم دیگر چیز خیلی مشخصی نبود. تا جایی که حافظه یاری می‌کند، چیزی بود تو مایه‌های تبدیل تنگه هرمز به گورستان دشمنان و نابودی ابرقدرت‌ها و ستایش رهبران فرزانه...بعدا شاید نظم و ترتیبی پیدا کرد و حتی کتابچه‌هایی دادند که داخلش شعار هفته و آیه هفته و این چیزها را چاپ کرده بودند.
این "شعار هفته" ی اداره‌ی آموزش و پرورش کم کم رسمی وانهاده شد و فراموش شد ولی بابا وقتی بزرگ هم شد هنوز بدش نمی‌آید سالی یکی دو بار برای جهانیان شعار هفته اعلام کند و کمی توی دلش بخندد!
شعار هفته به مناسبت نزدیک شدن زمان تولد کودکمان:
Dance me to the children who are asking to be born

Wednesday, September 19, 2007

سزار و رستم یا طبیعت، مسئله این است

خانم دکتر بدش نمی آید زودتر با یک عمل سزارین ( شما چه می گویید در فارسی؟...رستم زایی!) دخترمان را دستمان بدهد و خیال خودش و ما را راحت کند. فعلا ترجیح دادیم یکی دو روز دیگر هم صبر کنیم، این دختر ما چه ربطی دارد به سزار و رستم؟ فقط هم این نیست. نیمه اولی یا نیمه دومی، مسئله این است. خب اگر در ماه مهر دنیا بیاید یک سال دیرتر مدرسه می رود و چی از این بهتر! از طرف دیگر اگر زودتر مدرسه برود خیال ما راحت تر است چون یک سال زودتر از شرش خلاص می شویم و باز چی از این بهتر!
شخصا هر وقت فکر می کنم این خانم چه قدر بزرگ شده و چه قدر اماده زندگی در این دنیای پر از ...پر از ...پر از...زیبایی؟ مهر؟ لبخند؟ شادی؟....(چه طور است گولش بزنیم.... ها؟) است، دلم می خواهد تسلیم وسوسه های خانم دکتر شوم. ولی خب! فعلا صبر می کنیم ببینیم نظر خودش چیست؟

Tuesday, September 18, 2007

پیش از سحر

دیشب ناگهانی تصمیم گرفتم جایی درباره سحر بنویسم. این دخترک هنوز متولد نشده و حتی هنوز اسمش هم شاید سحر نباشد. درواقع این اسم پیشنهاد من است. مامانش می گوید اسمش را بگذاریم پرنیان. خوب اشکالی هم ندارد. می شود اسمش پرنیان باشد ولی اسم وبلاگی که پدر و مادرش و لابد بیشتر پدرش در آن می نویسد سحر باشد.
منتظرش هستیم ، باطری های دوربین را شارژکرده ایم، 80 گیگا بایت هم به ظرفیت هارد اضافه کردیم (واقعا چه قدر زحمت کشیدیم) اتاقش ولی جا ندارد آن میز نهار خوری گنده و بی مصرف را گذاشتیم توی اون اتاق و خوب دیگه جا نداریم. اشکالی هم ندارد فعلا که خیلی کوچیکه
من از الان مرض والدین گرفته ام و هی دلم می خواهد از نگرانی ها و اضطرابم بنویسم ولی این ها چه ربطی دارد به سحر یا پرنیان ؟
خب! مرخصی فردا را هم گرفتم. فردا می آید؟
سلام