Thursday, January 22, 2009

خوب شو دیگه دختر خانم

پزشک باید در مورد بیماری توضیح دهد. باید بگوید که در مورد بیماری چه حدس هایی می زند و در مورد وضع جسمی بیمار تا جایی که امکان دارد توضیح دهد. باید در مورد داروها هم حرف بزند. بگوید فلان دارو را برای چه تجویز می کند و عوارض دارو چیست و بیمار چه انتظاراتی باید از دارو داشته باشد.
پزشک سحر اصلا این طور نیست. معمولا بعد از معاینه ی مختصری تند تند داروهایی می نویسد و تمام. هیچ وقت توضیح نمی دهد و به پرسش ما پاسخ روشنی نمی دهد. حتی کمتر فرصت حرف زدن به ما می دهد جوری که هر بار پس از بیرون رفتن از مطب می بینیم کلی حرف نزده داریم.
می خواستم بگویم: آقا! گذشت دوره ولایت مطلق متخصصین. باید برایمان به اندازه کافی توضیح دهی مثلا باید بگویی از این آزمایشی که نوشته ای چه چیز را می خواهی بدانی و...
نگفتم. حدس زدم گفتنش بی فایده است که هم مغرور است و هم متعلق به نسلی است که عادت کرده اند و اصرار دارند پشت تحصیلات و تخصص شان پنهان شوند و با این روش قدیمی و منسوخ شوکت و حریمی برای خود بسازند. گفتنش بی فایده بود چون او هم مثل خیلی های دیگر نه بلد است و نه جرئتش را دارد که در مورد تخصص و حرفه اش با اغیار حرف بزند مگر این که قصد مرعوب کردن شان را داشته باشد.
این بود انشای بابای سحر در مورد دو سه چیز.
*
اواخر سفرمان بودیم که سحر دوباره شروع کرد به سرفه کردن.

دریا


چند روزی از فلات مان بیرون رفتیم تا سحر فرصت کافی بیابد و ارواح ملکوتی هر دو پدر بزرگش را احضار کند
یا به عبارت دیگر پدر بابا و مامانش را در بیاورد
بندر لنگه بود این جا








سفر به جنوب


می گویند آدم ها را باید در سفر شناخت. خب! ما هم در این سفر یک سحر دیگری را دیدیم که تا حالا ندیده بودیم
کی فکر می کرد این دختر این قدر بازیگوش باشد؟ ما که والدین مهربان و عزیزش باشیم اصلا فکرش را هم نمی کردیم

Sunday, January 4, 2009