Thursday, September 25, 2008

گذر از یک سالگی


کتاب جالبی را می‌خواندم. سحر در روروک‌اش می‌آمد کنار در و بازیگوشانه نگاهی می‌کرد و جیغ می‌کشید و فرار می‌کرد. بعد از دو سه بار فهمیدم این یک جور دعوت به بازی است. کم پیش می‌آید که آدم در موقعیت انتخاب بین دو کار جالب قرار بگیرد: کتاب جذابی بخواند یا با دختر شیرینش بازی کند.
آن قدر بازی کردیم که هر دو از حال رفتیم.

درست از همان پنجشنبه‌ای که شروع کرد به چهار دست و پا رفتن، شخصیتش دگرگون شد. یک دختر دیگری شد اصلا. فوق‌العاده بازیگوش و متحرک! تمام مدت یک نفر باید مراقب و همبازی‌اش باشد. هیچ وقت جایی که باید باشد با نشانده‌ایم‌اش نیست. حواسمان نباشد می‌رود زیر دست و پا . شب‌ها نمی‌خوابد و بازی می‌کند و والدین خسته را هم مجبور می‌کند تا همراهی‌اش کنند. روی تخت می‌نشیند و محکم خودش را به عقب پرت می‌کند و قرت قرت می‌خندد. هنوز دو دندان بیشتر ندارد و گاز می‌گیرد.
چند روز است که تلاش می‌کند کلمات پیچیده‌تری بگوید. کاملا جدی نگاهمان می‌کند و کلمات نامفمومی می‌گوید. جدیتی در گفتارش است که انگار از نظر او کاملا بدیهی است که ما بفهمیم چه می‌گوید.
و دیگر چه؟ واکسن سرخک‌اش را هم زد. ده ثانیه بیشتر گریه نکرد. وزنش همچنان کم است. هر چه می‌کنیم غذا نمی‌خورد. محبوب‌ترین غذایش بعد از شیر مادرش هنوز ماست است. علاقه زیادی هم دارد که روی زانوهایش بلند شود و دکمه ریست کامپیوتر را فشار دهد. این آخری جدا دردسر زاست!

Saturday, September 20, 2008

تاب تاب


31 شهریور سحر یک ساله می شود. ولی امسال جشن تولدش را کمی زودتر گرفتیم که با مراسم شهادت حضرت علی تداخلی نداشته باشد.

یکی از هدایایی که سحر گرفت یک تاب کوچک است که به میله بارفیکس وصل می شود. به نظر می آید در بین هدایایی که گرفته است این یکی را بهتر درک می کند.

*

تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی

باید بگردیم و شعر جدیدتری برای تاب دادن دخترمان پیدا کنیم.


Thursday, September 18, 2008

Saturday, September 13, 2008

سه دو یک...حرکت






در آستانه‌ی یک سالگی، سحر سرانجام تصمیم گرفت تکانی به خودش بدهد و راه بیافتد. پنجشنبه بود که متوجه شدیم دخترمان چهاردست و پا می‌رود. کم‌کم نگران شده بودیم که مبادا همان‌طور که از بدو تولد لب به پستانک نزد، از بعضی مراحل تکاملی بشریت مثل همین حرکت روی دست و پا صرف نظر کرده باشد.
اما ماجرا فقط یادگیری یک حرکت نبود. سحر انقلاب کرده بود.
سرعت حرکتش در روروک دو برابر شد. در تمام خانه روان شد و هر چه به دستش رسید کشید و برداشت و از جا کند. شمع‌ها را برداشته بود و خنده‌کنان فرار می‌کرد و پس نمی‌داد. هم‌زمان با افزایش سرعت، دامنه‌ی اعتراضش هم از گرسنگی و تشنگی و نیازهای اولیه فراتر رفت یا بیشتر به چشم آمد. چیزی را به راحتی پس نمی‌دهد. مقاومت می‌کند و وقتی مغلوب می‌شود، به تندی اعتراض می‌کند. توپ کوچکش را حتی در خواب هم رها نمی‌کند.
چهار دست و پا خودش را رساند به بابا . نشست و دستش را باز کرد که بغلش کند. چند دقیقه‌ی بعد بابا ترسیده بود و گذاشتش زمین مبادا آن قدر محکم بفشاردش که آزرده شود.