Thursday, December 27, 2007

جیغ در نیمه شب




شب بود، ماه پشت ابر ... هی یادش به خیر آن وقت ها که ماه زده می شدیم... سحر هم شام پنجمش را خورده بود و شنگول کنار مادرش روزنامه می خواند. ایناها:







بعد ناگهان بابا یک مقاله جالب در روزنامه کشف کرد. این روزها مقاله ی جالب کمتر در روزنامه ها پیدا می شود. ایناش:


Wednesday, December 19, 2007

بعد از حدود سه ماه زندگی













بابا بهانه می‌گیرد

سحر بزرگ می‌شود. هر روز تغییر می‌کند، قدش بلندتر می‌شود و وزنش زیادتر می‌شود. اخرین بار پنج کیلو گرم بود. حالا حتما بیشتر هم شده. (دکترش می گوید خیلی خوب نیست، بد هم نیست.) اولین لباس‌هایش دیگر تنگ و کوچک شده‌اند. شتابی دارد برای رشد کردن و قد کشیدن، برای دیدن و شنیدن.
بابای سحر همان اندازه که مشتاق آینده است، همان قدر که شیفته‌ی همین حالاست که سحر خواب‌آلوده را در گهواره‌اش گذاشت، دلش برای سحر یک ساعته تنگ می‌شود؛ همان نوزاد بی‌نهایت آسیب‌پذیری که لب‌هایش وقت مکیدن می‌لرزید. دوست دارد هر وقت اراده کرد با همان ترس و لرز سحر نو زاد را بردارد، دوست دارد صدها بار برای اولین بار او را ببوسد و در آغوش بگیرد.
دختر ما هر روز زیباتر می‌شود؛ هر روز می‌شکفد و عطر و رنگی نو به ما هدیه می‌دهد و این تعارف نیست. کم‌کم دستش را برای گرفتن بالا می‌آورد. دو سه باری حتی بلند‌بلند خندیده است. آن که طمع‌کار و زیاده‌خواه و جهول نیست و به این همه شادی بسنده کند، احتمالا خوش بخت خواهد بود. اما این بابا همه‌ی لحظه‌های زندگی را، همه‌ی همه‌اش را با هم می‌خواهد. لجوج و ناامید همه‌ی سحرهایش را می‌خواهد و گاهی اگر شادابی و نامنتظره بودن این کودک اجازه دهد، برای تک‌تک آن سحر‌هایی که می‌روند به گذشته، عمیقا دلتنگ می‌شود.