سحر بازی میکرد من هم یک گوشه پارک نگاهش می کردم و مواظبش بودم. این بار سراغ بچههای دیگر نمیرفت. اگر هم بچهای طرفش میآمد، تحویلش نمیگرفت. کلا از جامعهی بچههای پارک کناره گرفته بود و سرش به چیز دیگری گرم بود؛ به مورچهها. روی پایههای سیمانی یکی از چراغهای پارک دنبال مورچهها میگشت و وقتی پیدایشان میکرد خوشحال و هیجانزده به من نشانشان میداد که: توتو!
*
رفتار بچههای بزرگتر با یک خواهر و برادر افغانی – یا فقیرتر- بد و زشت بود. بچهها ازچند سالگی ممکن است یاد بگیرند که فقیر وغریب را طرد کنند؟ سحر روزی با این بچهها در این پارکها بازی میکند و در معرض آموختن چه چیزهایی خواهد بود! گمانم کار سختی در پیش است.
*
رفتار بچههای بزرگتر با یک خواهر و برادر افغانی – یا فقیرتر- بد و زشت بود. بچهها ازچند سالگی ممکن است یاد بگیرند که فقیر وغریب را طرد کنند؟ سحر روزی با این بچهها در این پارکها بازی میکند و در معرض آموختن چه چیزهایی خواهد بود! گمانم کار سختی در پیش است.
No comments:
Post a Comment