Thursday, November 12, 2009

می خوام بازی










روزی یکی دو ساعت در پارک نزدیک خانه بازمی کند و سرسره های بلند تر را یکی بعد از دیگری فتح می کند. زیاد می‌دود و زیاد زمین می‌خورد. دو سه باری از روی تاب پرت شده. تاب برای بچه‌های بزرگ‌تر طراحی شده و حفاظ نگه‌ دارنده ندارد. اصرار خودش است. یکی دو بار هم روی سرسره‌ی مارپیچ کج شد و محکم با دیواره بلند کنار سرسره برخورد کرد. در مقایسه با بچه های هم سن و سالش که گاهی در پارک می بینم، کمی بی دست و پا تر است. در عوض وقتی زمین می خورد گریه نمی کند و زود بلند می شود و بازی را ادامه می دهد. خیلی که شدت برخورد زیاد باشد صدایمان می کند و محل حادثه را نشان می دهد و می رود.


با این که معمولن پارک خلوت و خالی است، دوستانی هم دارد که گاهی می بینم شان. بهترین شان امیر است که از ما بیشتر مراقبش است و سرگرمش می کند. خطرناک ترین شان هم محدثه است. دختر فوق العاده بازیگوش و شیطانی که زیادی سحر را می کشد و هل می دهد.

3 comments:

Mim Noon said...

این که خیلی بزرگ شده که

roozha said...

جان

تصوير هاي چهار سال پيش زنده شد برايمان

شیخ شنگر said...

تو عکس شیشم چه به باباش رفته جونم مرگ نشده!