Sunday, September 27, 2009

هنر بابا و آرمان‌شهر سحر



یک نصف شب با مداد شمعی کف حمام نقاشی می‌کشیدم. سحر تعین می‌کرد که چه چیز را کجا بکشم.

نی‌نی! ایجا!

یک بچه ی خندان می‌کشیدم.

خلا! ایجا --- خلا به ضم خ

یک شکلات می‌کشیدم.

بیب‌بیب ایجا! گل ایجا!

همین‌جوری هی نی‌نی کشیدم، هی گل کشیدم هی ماشین کشیدم. اتوپیای سحر کم‌کم شکل گرفت؛ دنیایی از گل و شکلات و بچه‌های خندان و ماشین‌سواری و گردش! اصلن چی شد که رفتیم توی حمام نقاشی بکشیم؟ گفته بود جیش دارد و وقتی نقاشی‌ها تمام شدند روی‌شان جیش کرد. فردا وقتی نقاشی‌ها را پاک می‌کردم به فکرم رسید: در عوض صداقت و صراحتی دارد در نقد هنر و اتوپیا


1 comment:

یک وحید said...

مبارکه
حیف که ندیدمش تا حالا