Sunday, March 29, 2009

سحر و کیمیا



















یکی از هدایای کیمیا برای سحر یک خانه پارچه ای بود که باورمان نمیشد سحر را حسابی ذوق زده کند. استخر بادی اش را تحویل نمی گیرد برای همین هم فکر می کردیم باید کمی بزرگ تر شود تا از این چیزها خوشش بیاید ولی سحر کاملا از خانه اش لذت برد و حتی وقتی گرسنه شد مامانش را مجبور کرد برود همان جا. گاهی هم به اصرار مرا به خانه اش می برد و اگر بی حوصله باشم بیرونم می کند بی تعارف.با هم بازی کردند حرف زدند و البته دعوا هم کردند.



3 comments:

بشری said...

سلام.امیرعلی اینجا نشسته و میگه اِ این !! میگم کیه؟؟ فکر میکنه و میگه سحر.راستشو بخواین فکر نمیکردم یادش مونده باشه.امیرعلی و البته مادرش شیراز تب کردند نافرم و نشد لذت ببرند از خانهء مادربزرگش
اردیبهشت منتظرتان هستیم:)

شهره said...

كيميا يك كار جديد از سحر ياد گرفت: حرف زدن.
از وقتي كه ديد سحر به جاي ئه ئه گفتن با كلمات بامزه خودش حرف مي‌زنه اون هم راه افتاد و الان حسابي برامون سخنراني مي‌كنه. البته زبانش رو فقط خودش مي‌فهمه ولي اون قدر موقع حرف زدن مخاطبش رو جدي نگاه مي‌كنه كه طرفش حسابي از نفهميدن حرفهاش معذب مي‌شه

منتظرتونيم زود زود

نازی said...

خدا خیرتان بدهد که چند تا عکس از کیمیای شهره و علی گذاشتید اینجا! ما که کلا فراموش شدیم و کسی برایمان عکس نمی فرستد
...