Saturday, December 19, 2009
رویا ، بازی و اطلاع ثانوی
Tuesday, November 24, 2009
نداریم
Wednesday, November 18, 2009
شور آوازم
Thursday, November 12, 2009
می خوام بازی
Monday, November 9, 2009
Sunday, November 8, 2009
Friday, October 9, 2009
پیشنهاد سر آشپز
Sunday, October 4, 2009
لولو بیا
Saturday, October 3, 2009
Tuesday, September 29, 2009
دیجیتال پیکچرز
Sunday, September 27, 2009
هنر بابا و آرمانشهر سحر
Tuesday, September 22, 2009
تولد
از صبح منتظر بودیم و هی به تلوزیون سالن انتظار نگاه می کردم که رژه نظامی نشان می داد و سرود های نظامی می خواند. سالگرد آغاز رسمی جنگ بود.
ظهر آمد. حال اعظم خوب بود و دیدمش ولی هنوز سحر را بیرون نیاورده بودند. تمام اضطرابم با دیدنش رفت.
تاریخ تولد سحر کمی برای جشن گرفتن مشکل دار است. پارسال مجبور شدیم تولدش را چند روز زوتر بگیریم که با شهادت حضرت علی یکی نشود و امسال ناچاریم چند روز دیرتر بگیریم تا به آخر هفته برسیم و بشود دوست و فامیل را جمع کرد. خودش هم سرماخورده است و دل و دماغ ندارد فعلن. نه غذا می خورد نه دوا می خورد. به توصیه دکتر از شیر هم گرفته شده و اعصاب ندارد.
امروز دو ساله شد.
رابینهود و داروغه ناتینگهام
دسته کلیدهای بزرگ و پر از کلید، بابای سحر را یاد دسته کلید داروغهی ناتینگهام می اندازد. همان زندانبان شرور کارتون رابینهود. کمکم کلیدهای بابا هم زیاد شدهاند و حالا بابای سحر هم برای خودش یک دسته کلید داروغهی ناتینگهام دارد. کلید کارگاه، کلید انبار، کلید آن یکی انبار، کلید اتاق، کلید یک اتاق دیگر، کلیدهای خانه و... آدم این جوری خودش را زندانی میکند و نمیفهمد.
دسته کلید بابا گم شد و پیدا نشد که نشد. قفلهای مهم باید تعویض میشدند تا مبادا کسی سو استفاده کند و... 15 روز بعد معلوم شد که دسته کلید گم نشده بود بلکه کسی پنهانش کرده بود.
مامان سحر اتفاقی متوجه شد که سحر دستش را کرده پشت یخچال و به این ترتیب یکی از مخفیگاههای سحر لو رفت! ما هنوز در حیرت بودیم که سحر باز دسته کلید را برداشت و توی ماشین لباسشویی انداخت و برگشت طرف ما و گفت: نیستش!
Tuesday, September 1, 2009
آدم کوچولو
Tuesday, August 25, 2009
مال منه
راه می رود و هر چیزی را که دوست داشته باشد مالک می شود. بیشترین گفته هایش هم همین است که: مال منه.
از چیزهای نامربوطی مثل گوشی تلفن همراه و کیسه نان تا چیزهای مربوط تری مثل اسباب بازی بچه های دیگر «مال منه». قبلن بیشتر خوراکی هایش را تعارف می کرد. حالا گاهی خواهش هم کنی ممکن نیست تعارف کند. همه ی همه اش « مال منه
ما وقتی می گوییم مال منه معمولن الف را می کشیم و روی لام کسره می گذاریم. سحر الف را خیلی سریع رد می شود و بیشتر اوقات روی لام سکون می دهد. تقریبن این جوری ادایش می کند
Malmane<<< maal’e man’e
علاقه ای هم به جمع کردن گنجینه دارد. یک کیسه یا کیف کوچک دستش می گیرد و کلی خرده زیر جمع می کند مهر و تسبیح و کاغذ شکلات و خودکار و مهره منچ و عروسک و شانه و مداد و چیزهایی از این قبیل.
Tuesday, August 18, 2009
شعر و آواز
دد همان ددر است همان پارک و خیابان و بازی با بچه های دیگر.
Saturday, August 8, 2009
داستان اسباب بازی ها

اولین اسباببازی محبوب سحر یک توپ سرخ و سفید کوچک بود. جنساش چرم مصنوعی است و داخلش احتمالا با ابر پر شده. گازش میگرفت و گاهی پرتش میکرد. در خواب و بیداری از این توپ جدا نمیشد.
پس از آن سر و کلهی یک شیطانک سرخ شاخدار گاو سیما پیدا شد. توی شیطانک را با دانههای
یونیلیت پر کردهاند. مامان سحر در انتخاب بین دو عروسک مردد بود و سحر که تازه راه افتاده بود از راه رسید و به تردید مامان پایان داد و زود این شیطان سرخ را برداشت. این شیطانک مدتها محبوبترین اسباببازی سحر بود . همان وقتهایی بود که دندانهایش هم یکی یکی در میآمدند و شاید برای همین دم این شیطان معمولا زیر دندانش بود.
نینی نیست
شبی نینی خانه مادر بزرگش جا مانده بود و آن شب تازه متوجهی اهمیت نینی شدیم از بس که راه رفت و تکرار کرد: نینی نیست.
در میان تمام اسباببازیها البته که نینی جایگاهی ویژه دارد. گاهی تمام خانه را دنبال نینی میگردد و تا یکی از ما را ببینید دستش را بالا می آورد که :نینی نیستش.
نینی را خودش برداشت. کاملن انتخاب خودش بود. ما برایش یک عروسک زیباتر و با کیفیتتر در نظر گرفته بودیم اما خودش نینی را از سبد عروسک های دوزاری دم مغازه برداشت و پس
Tuesday, August 4, 2009
مینو

مدت ها درباره مینو و شیرین کاری هایش شنیده بودیم . پس از یک ملاقات کوتاه همین قدر بنویسم که نوازش کردن اسب ها را دوست دارد و آرزو دارد یک اسب داشته باشد. خب ... یک اسب یا بیشترش را شک دارم.
ما هم کمی با هم همدردی کردیم، مخصوصن درباره غذا نخوردن مینو و سحر و غرزدن های پزشکان کودکان و چیزهای دیگر
این ملاقات دوستانه از تلخی آن روز کم کرد. روز بدی بود که یک صفحه شرم آور دیگر به تاریخ کشورمان اضافه شده بود. اما مینو که نمی داند زندان چیست و زندانی کیست و زندان بان چه طور زندانی را می زند و می کشد و می شکند و چرا این ها غم انگیزند.
Saturday, August 1, 2009
درس های مقدماتی

Wednesday, July 29, 2009
یه بوس کوچولو
پبش از این که کسی را بوس کند تکرار می کند: بوس بوس بوس. حالا برای این «بوس» یک معنی تازه و کاملا دور از ذهن هم یافته است. توپ بی باد یا کم بادش را می آورد و دستم می دهد که بادش کنم و توضیح می دهد که: بوس! بوس!
به این ترتیب توپ را باد می کنیم/بوس می کنیم.
Saturday, July 25, 2009
زنده و زاینده رود
در بالای رودخانه، آنجا که قبلا رودخانه پر صدا و قوی بود، حالا فقط رود کمرمقی جریان دارد. در آب خنکاش کمی آب بازی کردیم و خیالمان راحت شد که نمرده است فقط کوتاه آمده. خیلی هم غصه ندارد، زندگی گاهی این جوری است.

Thursday, July 2, 2009
سین شین
در خیابان برای هر بچه ای که سر راهمان باشد دست تکان می دهد به همه بچه هایی که در خیابان یا ماشین های دیگر می بیند سلام می کند. سلام کردنش هم کش دار است: سلاااااااام! البته تلفظ سین اش یک چیزی است بین سین و شین.
وسواسی هم شده. روزی 20 بار باید دست هایش را بشوید. گاهی ده دقیقه یک بار می آید سر

Saturday, June 20, 2009
Wednesday, June 17, 2009
از ظلمت رمیده
Monday, June 8, 2009
این طبیعت گنده و بد صدا

این بچه که تا حالا حیوانی از گربه بزرگتر ندیده بود، در اولین مواجهاش با پستانداران عظیم الجثهای که با صدای مهیبشان رعب و وحشت را در روستاهای سر سبز میپراکندند، دچار وحشتی عظیم شد. هر بار که گاوها به صدا در میآمدند سحر نمیدانست در کدام سوراخ پنهان شود. شب کاملا وحشتزده بود و به کوچکترین صدایی از جا میپرید و گریه می کرد. ترس همهی وجودش را گرفته بود. کلبهی ما درست کنار یک طویله بود و از بخت بدش نمیدانم چرا گاوها تا صبح بدخواب شده بودند و سر و صدا میکردند. کلا شب بدی داشت. در خواب صورتش را با دو دستش پوشانده بود.
*
بردمش کنار یک گوساله تا شاید کمی از ترسش کم شود. گوساله با چشمهای درشتاش به ما خیره شده بود. کمکم سحر دستش را جلو برد. گوسالهی بیچاره که نمیتوانست دستش را جلو بیاورد زباش را جلو آورد. زبان که چه عرض کنم! فکر کنم دخترم خوشحال شد که دست کم در این مورد بابایش بالاخره نظرش را پذیرفت و دو تایی با هم فرار کردند.
Saturday, May 23, 2009
Monday, May 11, 2009
از حرف هایش
هر روز عصر بی وقفه این جمله با لحن های مختلف تکرار می کند تا بالاخره به هدفش برسد و برود پارک.
Thursday, May 7, 2009
دری به روی آزادی
و دیگر این که فهمیده است در ورودی و خروجی خانهمان با درهای دیگر فرق میکند. پشت این در اتاق دیگری نیست؛ آزادی است و چمن و سبزه و خاک و مورچهها و بچهها و بازی و هوای تازه و نسیم بهار. میرود به همین در میچسبد و همانجا مینشیند و حتی با لولای در ور میرود. گاهی هم با مشت به در میزند یا داد و فریاد می کند. فهمیده است که این در به راحتی درهای دیگر خانهمان – از جمله در کمدهای ظرف و ظروف شکستنی- باز نمیشود. از ته سالن خانه اگر ببیند این در باز شده است، به سویش هجوم میآورد و دیر بجنبیم باید از دم راه پله و به زور مهارش کنیم. به خانه آوردنش هم که معلوم است. تنها راه مسالمت آمیز باز گرداندناش از پارک این است که خوابیده باشد.
Wednesday, April 29, 2009
از خواندنی هایش

از خوردنی هایش
Sunday, April 26, 2009
خوبی و بدی
*
رفتار بچههای بزرگتر با یک خواهر و برادر افغانی – یا فقیرتر- بد و زشت بود. بچهها ازچند سالگی ممکن است یاد بگیرند که فقیر وغریب را طرد کنند؟ سحر روزی با این بچهها در این پارکها بازی میکند و در معرض آموختن چه چیزهایی خواهد بود! گمانم کار سختی در پیش است.
Wednesday, April 22, 2009
لذت نقاشی
Sunday, March 29, 2009
سحر و کیمیا
%D9%8A%DA%A9+%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87.jpg)
یکی از هدایای کیمیا برای سحر یک خانه پارچه ای بود که باورمان نمیشد سحر را حسابی ذوق زده کند. استخر بادی اش را تحویل نمی گیرد برای همین هم فکر می کردیم باید کمی بزرگ تر شود تا از این چیزها خوشش بیاید ولی سحر کاملا از خانه اش لذت برد و حتی وقتی گرسنه شد مامانش را مجبور کرد برود همان جا. گاهی هم به اصرار مرا به خانه اش می برد و اگر بی حوصله باشم بیرونم می کند بی تعارف.با هم بازی کردند حرف زدند و البته دعوا هم کردند.
%D9%8A%DA%A9+%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87.jpg)
Saturday, March 28, 2009
کیمیا قنو :)
آدم جدید ها
%D9%8A%DA%A9+%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87.jpg)
بهار دوم سحر
%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87.jpg)
سحر خواب بود و به پیشنهاد بابا و تصویب مامان با مطلق آرا تصمیم گرفته شد که بگذاریم در عبور از زمستان سال کهنه به بهار سال نو در خواب باشد بلکه در سال 1388 کمی بخوابد.
ترفند عبثی بود! سحر هنوز هم کم می خوابد. ترفند والدین معمولا عبث است مثلا بچه های دور سفره هفت سین از هم دور می شوند. گاهی خیلی دور
%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87.jpg)
Thursday, March 5, 2009
هوا سرد است
متاسفانه سحر در فصل سرد سال راه افتاد و بازيگوشياش را شروع کرد. براي همين هم از نظر بازي در پارکها و فضاهاي باز به طور جدي کمبود دارد.
Wednesday, February 11, 2009
Sunday, February 8, 2009
عالم تمام کر
چند ساعت یک بار تب می کند. تشخیص دکتر بیماری ویروسی است و گفته تا وقتی عفونت نکرده آنتی بیوتیک ندهیم و استامینوفن کافی است. یک ژل مخصوص لثه را هم پیشنهاد کرده. لب به غذایی نمی زند، تقریبا باید یکی دست و پایش را بگیرد و دیگری غذا را در دهانش بگذارد. ترسیده ایم از بس لاغر شده.
شاید به خاطر همین وضع است که تازگی زیاد بهانه جویی می کند.
برای رفتار ناراحتش حدس دیگری هم می زنم. قبلا نزیدک راه رفتن و چهار دست پا رفتنش هم مدت کوتاهی کج خلقی می کرد. شاید نیاز به حرکت مستقل را احساس می کرد و چون نمی توانست اوقاتش تلخ می شد. راه که افتاد خوب شد. حدسم این است که مدتی است که می خواهد حرف بزند و نمی تواند. بارها با کلمات نامفهومی حرف می زند یا می خواهد چیزی را حالی مان کند و نمی تواند. سحر نمی داند مشکل از کجاست که کسی حرفش را نمی فهمد. حرفت را که نفهمند دلخور می شوی خب! چه تب داشته باشی چه نداشته باشی.
Saturday, February 7, 2009
پراکنده
ما تلاش می کنیم تا سحر کلمات فرهنگی مثل سلام را یاد بگیرد ولی انگار پراگماتیست تر از آن است که وقتش را با این کلمات لوس تلف کند و فقط تکرار می کند: می خوام/ ادنه یعنی بده.
*
مدت هاست که با سحر کلاغ پر بازی نکرده ایم، دیشب وقتی بین حرف ها اسم کلاغ را شنید فورا انگشتش را گذاشت روی زمین.
*
توی مجتمع پارک یک آرایشگاه مخصوص بچه هاست. سعی کرده اند محیطی باشد که بچه ها را نترساند. به شان جایزه می دهند و اطرافشان اسباب بازی می چینند و این کارها. در مورد سحر که فایده ای نداشت و از اول تا آخر با آخرین توانش جیغ و فریاد زد. بچه عقلش که نمی رسد نزدیک بود از کمد اسباب بازی ها یک توپ پلاستیکی دوزاری را بردارد که مجبور شدم دخالت کنم تا یک بازی منچ دوزاری را بردارد . این جوری وقتی خوابیده بابا و مامانش دست کم می توانند چند دست منچ بازی کنند.
*
در آرایشگاه وقتی از کولی بازی دخترم عذر خواهی کردم گفت عادت دارد و چیز مهمی نیست و اضافه کرد: فقط سختیش این بود که این خانوم هم مثل باباش مو نداره.
Sunday, January 25, 2009
Thursday, January 22, 2009
خوب شو دیگه دختر خانم
پزشک سحر اصلا این طور نیست. معمولا بعد از معاینه ی مختصری تند تند داروهایی می نویسد و تمام. هیچ وقت توضیح نمی دهد و به پرسش ما پاسخ روشنی نمی دهد. حتی کمتر فرصت حرف زدن به ما می دهد جوری که هر بار پس از بیرون رفتن از مطب می بینیم کلی حرف نزده داریم.
می خواستم بگویم: آقا! گذشت دوره ولایت مطلق متخصصین. باید برایمان به اندازه کافی توضیح دهی مثلا باید بگویی از این آزمایشی که نوشته ای چه چیز را می خواهی بدانی و...
نگفتم. حدس زدم گفتنش بی فایده است که هم مغرور است و هم متعلق به نسلی است که عادت کرده اند و اصرار دارند پشت تحصیلات و تخصص شان پنهان شوند و با این روش قدیمی و منسوخ شوکت و حریمی برای خود بسازند. گفتنش بی فایده بود چون او هم مثل خیلی های دیگر نه بلد است و نه جرئتش را دارد که در مورد تخصص و حرفه اش با اغیار حرف بزند مگر این که قصد مرعوب کردن شان را داشته باشد.
این بود انشای بابای سحر در مورد دو سه چیز.
*
اواخر سفرمان بودیم که سحر دوباره شروع کرد به سرفه کردن.