خانم نفیسه مرشد زاده برای مامان سحر نوشتهاند:
هدیه را تحویل میگیریم. ترد و ظریف و شكننده است. انگار هر آن قرار است اتفاقی برایش بیافتد. هدیهی پر سر و صدایی است. هم گیج شدهایم و نمیدانیم چهطور با این چیز تازه كنار بیاییم، هم ازش خوشمان آمده. مثل دختریهامان كه از چیزی خوشمان میآمد، آن را میچسبانیم به سینه. بی صدا میشود.
پرستار بخش میگوید:«مبارك است!»
خودمان هم باورمان نمیشود مادر شدهایم. حتی وقتی نوزاد را گذاشتهاند تو بغلمان و او دارد با همهی حنجره نازكش جیغ میكشد و گریه میكند. حتی آن موقع هم باورمان نمیشود. یكهو همهی كتابهایی كه پیش از زایمان خواندیم و همهی حرفهای مادر و مادر بزرگها یادمان میرود. «من چه جوری باید این را بزرگ كنم؟»
با اینكه تو ماههای قبل صد بار آستین لباس نوزادیها را گرفتیم جلو چشممان و گفتیم «نازی! یعنی واقعاَ دستش اینقدری است» ولی انگار این طفلك نازی كه گذاشتهاند تو بغل ما از همهی آن آستینها و قد شلوارها كوچكتر است. «وای! این خیلی كوچك است، چه جوری باید بزرگش كرد؟»
نوزادها را با دفترچهی راهنما به ما تحویل نمیدهند. برگ گارانتی و مشخصات كامل و توضیح اجزا همراهشان نیست. تعمیرگاه معتبر برای خرابی احتمالی هم بهمان معرفی نمیكنند. فقط آن موجود ضعیف و آسیبپذیر را میگذارند در آغوش ما و میگویند:«قدم نو رسیده مبارك.»
تنها یك كمك دم دست است: تجربهی میلیونها مادر دیگر در همه جای دنیا!
2 comments:
خب نوشته های خانم مرشد زاده مثل همیشه زیبا بود ... ولی مامان ِ سحر بپا که اگه بخوای تجربهء همهء مادرها رو با هم تجربه کنی ، اون وقت دیگه ... :D
، این تجربه رو به عنوان یک مادر دارم میگم :)
جواد دخترت شبيه خودته انگار..آره؟
Post a Comment