Tuesday, September 25, 2007

از شرم جان او

این دختر ما به طور کلی بابابزرگ ندارد وقتی هم که آمد از ابرمردان فک و فامیل کسی نبود و این افتخار نصیبش شد که توسط شخص بابا به دین مبین اسلام مشرف شود.
کنایه‌ای قابل حدس: گر مسلمانی از این است که بابا دارد، آه اگر از پی امروز بود فردایی!
اذان و اقامه را درگوشهایش خواندم و با چه توجهی! انگار برای اولین بار بود که شهادتین را می‌گفتم. یعنی یک چنین حسی داشتم وگرنه البته واضح و مبرهن است بار اول که نبود. به هر حال تظاهرات مسلمانی که مدت‌ها بی خوشی بود، خوش گذشت و سحر هم ظاهرا ساکت و آرام گوش می‌کرد و نگاهم می‌کرد و بی‌خود و بی‌جهت عواطف مذهبی پدرش را جریحه دار نمی‌کرد.
خوب شد. اذان خوبی شد. دست کم در آن دقیقه با ایمان به راستی و درستی زمزمه کردم. از اول هم بی‌خود فکر می‌کردم کسی دیگر باید این کار را انجام دهد. کار، کار خودم یا دقیقتر: نیمی از خودم بود... حالا آن نیمه‌ی خوب یا چه می دانم.

1 comment:

مهـ ـدی‌ said...

بله از همان روز اول همه چيز بر ما ديکته مي شود سپس بزرگ مي شويم بر همان دين مي مانيم و اگر ازش خارج شديم مي ميريم و اگر نشديم مي مانيم و بر همان دين مي ميريم و همين است و همين.