Thursday, September 27, 2007

تجربه

تصویر مبهمی دارم از ایستادن کنار دیگ بزرگ حلیم. ظاهرا در خرمشهر آن روزها که بابا کوچک بود و پیش از جنگ بود، گوسفند نذری محرم ما را می‌انداختند توی دیگ حلیم. این گوسفند تاسوعا یکی از دردسرهای ما شد. خریدن گوسفند و آوردنش به شهر و بستنش توی حیاط خانه و به گند کشیدن حیاط مر گوسفند را و ...بعد کی پیدا شود که برود این زبان بسته را ذبح کند و کی بشوید و کی بپزد و کی بخورد و....مصیبتی بود خلاصه.
حالا همه چیز راحت شده.
برای سحر و مادرش یک سر رفتم کمیته امداد و دم در منظورم را به نگهبانی گفتم. فرستادم به اتاق نذورات. آن جا با حوصله برایم توضیح دادند که هر جور که منظور من باشد کار را انجام می‌دهند و تازه انواع نذورات را هم شرح دادند که جالب بود و حتی غیرمنتظره بود این همه قدرت تخیل در نذر کنندگان! قرارمان را گذاشتیم. سر ساعت آوردند و ذبح کردند و بردند. این شرح نوشتم از برای انتقال تجربه که روزگار آسایش است و خدمات عمومی. حالا راحت ثواب ببر، نون بیار کباب ببر.

No comments: