امروز بابای سحر در مراسم معارفه رییس جدید تمام وقت چرت میزد. انگار سحر کمی کسالت داشت دیشب و نگذاشت کسی درست بخوابد. تمام امروز را هم گویا ناآرامی کرده بود. مامانش حسابی خسته شده بود. ظاهرا حق با مامان بزرگش بود و واقعا سرما خورده بود. بنده خدا قبلش هی تذکر داده بود که این بچه غیر از شماست و لازم نیست این قدر نگران گرم شدنش باشید. کمی لباسهایش را اضافه کرد و روسریاش را دوباره سرش کرد و گذاشتش در آغوش مادرش و یک پتو هم کشید رویشان. بچه آرام شد. از آن طرف زن دایی سحر هم تذکر داد که نباید بچه را خیلی سرمایی بار بیاوریم. بالاخره چه کنیم؟
وقتی گریه میکند خیلی ناراحت میشویم چون حتما چیزی بر وفق مرادش نیست. چیزی آزارش میدهد و نمیتواند بگوید چه. نه کلمهای میداند و نه دستور زبانی.
وقتی گریه میکند خیلی ناراحت میشویم چون حتما چیزی بر وفق مرادش نیست. چیزی آزارش میدهد و نمیتواند بگوید چه. نه کلمهای میداند و نه دستور زبانی.
کاش چیزی مثل یک مادربزرگ در کائنات بود که وقتی فرزند آدم میگریست، میدانست چه میخواهد. شاید فقط کمی سردش باشد.
No comments:
Post a Comment