Wednesday, May 23, 2012

گم شدن، جا ماندن، رها شدن




سحر گم شد. شب بود،  پارک شلوغ بود و بچهها زیاد بودند. بابا و مامان گپ میزدند که مامان گفت  "سحر رو نمیبینم!"  سحر نبود. اول آرام آرام و بعد دوان دوان اطراف را گشتیم و  جدی جدی سحر نبود. خیلی گشتیم بیش از بیست دقیقه گذشته بود و باورم نمی‌شد این همه گذشته و هنوز پیدایش نکرده‌ایم. کجاست؟ چرا گریه نمی‌کند؟ چرا صدا نمی‌زند؟ چرا بین بچه ها نیست؟ با ترس سری به خیابان زدم و خوش بختانه خبری نبود.
ما را که گم کرده بود قبیله‌ی بزرگی را که دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند، انتخاب کرده بود و نشسته بود کنارشان. فقط وقتی مامان بالاخره پیدایش کرد کمی گریه کرد. در این مدت حرفی که خیلی ناراحتش کرده بود حرف دختر آن خانواده بود که گفته بود: شاید مامان و بابات رفتن خونه.
گفتم ما بدون تو نمی‌ریم خونه. اگه بازم گم شدی هیچی نترس، حتمن پیدات می‌کنیم.  
*
پیش از خواب فکر می‌کردم فرزند آدم از کی دیگر گم نمی‌شود؟ یا به عبارتی از ترس کهن "گم شدن و جا ماندن"  رها می‌شود و می فهمد قرار نیست  کسی پیدایش کند؟

No comments: