Friday, June 8, 2012

بچه



خسته می‌شود و بالاخره یک گوشه‌ی خانه از هوش می‌رود. این که بچه‌ی خواب را چه طور بغل کنی و ببری توی تختش بگذاری لم دارد. زیاد دیده بودم و به نظرم کار سختی بود. هنوز هم البته اگر مامان‌اش این کار را بکند، ممنون می‌شوم.
*
"بچه دستت رو بیار تو"  و " سرتو بیار تو" را زیاد شنیده‌ام. خیلی دوست داشتم دستم را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرم. از این که هی به سحر تذکر بدهم که سرش را بیرون نبرد و دستش را بیاورد تو،  راضی و خوشنود نیستم ولی خب هی باید تذکر بدهم. مخصوصن که هر بار می‌بینم این جمله را با همان لحن آشنای آمرانه و نگران تکرار می‌کنم بی هیچ نو آوری و ابداعی. حالا من خلبانم. اندازه و قیافه‌ام خیلی عوض شده و سحر جای قبلی من نشسته و منتظر است تا پنهانی دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون ببرد و کیف کند.  

No comments: