Tuesday, August 14, 2012

اتفاق



به اصرار خودش  جنگ بازی می‌کردیم. (ترکیبی از کاراته، کشتی، مشت زنی، گاز گرفتن، مو کشیدن، پرت کردن و ...)  رفته بود روی شانه‌ام و موهایم را می‌کشید، تکانی خوردم و افتاد. سیاه شد، صدایش در نمی‌آمد و نفس هم نمی‌کشید نمی‌دانستم چه باید کرد. مامان‌اش را صدا زدم و فقط نگاه می‌کردم. در آن چند ثانیه شاید اندازه‌ی یک سال بیم و امبد فشرده شده بود.

1 comment:

محتسب said...

بچه ها با خیالشان هستند: رفته روی شانه‌، و خواسته بتازد. به "موها" آویخته؛ به هوا، به هیچ.