Saturday, September 28, 2013

مهر








صبح رساندمش مدرسه. گفت بیا چند تا چیز نشونت بدم. عجله داشتم.
اول رفتیم تا آّبخوری ها را ببینیم گفت زنگ تفریح این جا خیلی شلوغ میشه.  بعد دستم را گرفت و به  گوشه‌ای برد که یک درخت انگور روی داربست بزرگی پهن شده بود و سقفی سبز درست شده بود. از آن جا رفتیم تا از پنجره‌ی کلاس، میز و صندلی‌اش را ببینیم و نقاشی‌های کنار تخته سیاه را. خداحافظی می‌کردم که گفت: یه چیز مهم دیگه مونده!
- چی؟
- حالا بیا!
-  آخریشه‌ها!
رفتیم طرف همان درخت انگور. کنار باغچه مدتی دنبال چیزی گشت و پیدا کرد. گفت حالا بیا اینو ببین فوق العاده است!
شک داشتم همان را می‌بینم که سحر می‌گوید. درست دیده بودم. یک تار عنکبوت خیلی نازک و منظم بین شاخه‌ها با نفس ما می‌لرزید.
 دو روز قبلش خیلی خبرها بود. روز تولدش بود  سالگرد آغاز رسمی جنگ بود، اولین روز مدرسه‌اش بود، سرویس مدرسه بدقولی کرد و نیامد و ناراحت‌مان کرد و بالاخره  روزی بود که پس از سال‌ها خبری از بابا بزرگ شهید به دست‌مان رسید. 25 سال از پایان جنگ گذشته  است و ما هنوز در بیابان‌ها و سنگرها و  حتا در سرزمین  دشمن سابق، خاک‌ها را زیر و رو می‌کنیم و اسناد را ورق می‌زنیم  و در جست و جوی سربازان گم شده‌مان هستیم. درستش همین است.  باید بچه‌ها را پیدا کرد حتا اگر چند استخوان باقی مانده باشد، درستش همین است که به رغم چرخ بد کردار  باید جوانان وطن را  به خانه باز گرداند  حتا اگر حالا پدر بزرگ حساب شوند.
عجله داشتم زودتر بروم پی تاج گلی که سفارش داده بودم و اعلامیه‌های تشییع بابا بزرگ و مراسم های دیگرش  را از چاپ خانه بگیرم.  وعده دادم ظهر می‌رویم خانه‌ی مامان بزرگ. خوشحال شد و تاکید کرد: قول دادیا!




1 comment:

سپیده said...

چقدر توی این چند روزی که خبر رو خوندم، منتظر بودم چیزی بنویسید تا مطمئن بشم حالتون خوبه. حالا خوشحالم که آن چه درستش
بوده بالاخره اتفاق افتاده و راضی هستید، هرچند درک احساستون غیرممکنه