Sunday, May 27, 2012

اخم می کنیم



این  -به قول عمویش- نخودچی دارد ادای پدرش را در می‌آورد. ادای وقت‌هایی که بابا  اخم می‌کند و چشم‌هایش را می‌دراند به این امید واهی که کسی حساب ببرد و بگذارد نیم ساعت به کار خودش برسد و آشغال بیرون نبرد، بادکنکی را باد نکند، کسی موهای باقی مانده‌اش را نکشد، مجسمه‌ی خمیری درست نکند، هی بلند نشود برای سحر آب بیاورد و کارهای دیگری از این قبیل.
اخم‌های من خیلی  ترسناک و نافذ است لذا  این شکلک قطعن هیچ ربطی به بابا ندارد حتا اگر  مامان  سحر بخندد که : همین شکلی می‌شی!

Thursday, May 24, 2012

قالیچه ی سلیمان




او از ما می‌خواهد صبح برویم کنار دریا (شمال یا جنوب) ظهر خانه‌ی زن دایی (در اصفهان) عصر خانه‌ی ابوذر (در ساری)  بعد برویم باغ پرندگان (باز در اصفهان) شب پارک بادی ( فرقی نمی‌کند در کجا) بعدش هم با یاسمن ( که در ساری است) برویم تله کابین (مثلن نمک آبرود) و بعد هم دوچرخه سواری برود ( احتمالن در اصفهان)  و شب خانه‌ی مامان جون بخوابیم و آخرش هم برویم مسافرت آن جا که بچه‌ها می‌رفتند توی توپ (بندر انزلی)...اون وخت هم پارک بادی و...خب؟ بابا خب؟ باشه؟ باشه؟...
به جای این همه می‌رویم پیست دوچرخه سواری کنار زاینده رود که این روزها پر آب و زیباست. خیلی تند پا می‌زند.

Wednesday, May 23, 2012

گم شدن، جا ماندن، رها شدن




سحر گم شد. شب بود،  پارک شلوغ بود و بچهها زیاد بودند. بابا و مامان گپ میزدند که مامان گفت  "سحر رو نمیبینم!"  سحر نبود. اول آرام آرام و بعد دوان دوان اطراف را گشتیم و  جدی جدی سحر نبود. خیلی گشتیم بیش از بیست دقیقه گذشته بود و باورم نمی‌شد این همه گذشته و هنوز پیدایش نکرده‌ایم. کجاست؟ چرا گریه نمی‌کند؟ چرا صدا نمی‌زند؟ چرا بین بچه ها نیست؟ با ترس سری به خیابان زدم و خوش بختانه خبری نبود.
ما را که گم کرده بود قبیله‌ی بزرگی را که دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند، انتخاب کرده بود و نشسته بود کنارشان. فقط وقتی مامان بالاخره پیدایش کرد کمی گریه کرد. در این مدت حرفی که خیلی ناراحتش کرده بود حرف دختر آن خانواده بود که گفته بود: شاید مامان و بابات رفتن خونه.
گفتم ما بدون تو نمی‌ریم خونه. اگه بازم گم شدی هیچی نترس، حتمن پیدات می‌کنیم.  
*
پیش از خواب فکر می‌کردم فرزند آدم از کی دیگر گم نمی‌شود؟ یا به عبارتی از ترس کهن "گم شدن و جا ماندن"  رها می‌شود و می فهمد قرار نیست  کسی پیدایش کند؟

Tuesday, May 22, 2012

کوکب خانم! حسنک کجاست؟

صبح مربی مهد کودک گفت سحر گفته ما چند تا گاو داریم و بابام هر روز می ره شیر گاو ها رو می دوشه و تخم مر غ ها رو جمع می کنه و به گوسفند ها علف می ده و برای من شیر گرم می کنه و من خیلی گاو ها رو دوست دارم و...چی بگم؟ در رابطه با گاو فقط بلدم از مغازه شیر پاکتی بخرم.
 کوکب خانم با سلیقه "حسنک کجایی" شد و بعد همه با هم در بابا تجلی کردند. که تازه  باید هر روز صبح با موتور برود سر زمین

موتور سواری





سحر از بابا می خواهد ماشین را بفروشد و به جایش یک موتور بخرد. یک کلاه رباتی سرش بگذارد و سوار موتور شود و سحر هم پشتش بنشیند و مامان هم پشت سر سحر بنشیند و توی خیابان تند برانند



نه بابا! خطرناکه
ولی خیلی حال داره
بله!؟






Saturday, May 19, 2012

دوچرخه







سحر هم دوچرخه‌دار شد. پنج شنبه  رفتیم خیابان عبدالرزاق و خریدیم. خودم همیشه خاطرات خوبی از دوچرخه داشته‌ام. لحظه‌ی تحویل اولین دوچرخه‌ام را به یاد دارم. تازه جنگ زده هم بودیم و دار و ندارمان را از دست داده بودیم ولی در همان اوضاع خراب و اردوگاه و  آوارگی هم حق دوچرخه‌ی من رعایت شد و پس از آن هم همیشه دوچرخه‌هایم عالی بودند. کی گفته روزگار همیشه بد کردار است؟ بعد یادم است چه قدر از چرخ‌های کمکی دو چرخه‌ام احساس سرافکندگی می‌کردم و اولین بار که چرخ‌ها را باز کردند چه غرور و هیجانی داشتم. من اگر شروع کنم به یادآوری خاطرات دوچرخه‌هایم باید وبلاگ سومی هم راه بیاندازم. مطمئن نیستم موقع خریدن دوچرخه‌ی سحر کدام‌مان بیشتر ذوق زده بودیم من یا سحر؟



دوچرخه را خودش انتخاب کرد. از اول هم می‌دانست چه رنگی را می‌خواهد.  از همان جایی خریدیم که قبلن سه‌چرخه‌اش را هم خریده بودیم و فروشنده امیدوار بود که دوچرخه‌ی بعدی‌اش را هم از خودش بخریم و دوهزار تومن تخفیف داد!  امیدوارم تا آن وقت در قانون منع دوچرخه سواری خانم‌ها تجدید نظر کنند. به طور کلی امیدوارم تا سحر بزرگ‌تر می‌شود خیلی از قوانین اصلاح شود.

همان طور که قبلن هم نوشته‌ام الان دیگر نمی‌شود بچه را با دوچرخه فرستاد توی کوچه.  ماشین‌ها زیاد شده‌اند و زیاد دقت نمی‌کنند. خوش‌بختانه دوچرخه‌ی سحر توی صندوق ماشین جا شد  و می‌شود پارک و پیست دوچرخه رفت.  من نمی‌دانم این هم‌وطنان عزیز چه اصراری به دو گانه سوز کردن ماشین‌های شخصی‌شان دارند؟ که هم از گذاشتن آن کپسول گاز گنده در صندوق ماشین‌شان نمی‌ترسند و هم به آن همه فضای صندوق عقب که از دست می‌رود، افسوس نمی‌خورند.

جمعه صبح زود بلند شده بود و عروسک‌هایش را توی سبد دوچرخه چیده بود و بیدارمان کرد که: بریم پارک!

Thursday, May 17, 2012

علی اصغر





بابا حقته حرف بدیه!
جدی؟
آره علی اصغر به طاها گفت: حقته حقته فردا شبم عقدته مورچه کمربندته. حرف بدیه مگه نه؟
آره خب .
بابا  یه شعر جدید. حسن یک حسن دو حسن سه حسن بشقاب پرنده حسن نوکر بنده حسن چرا نمی خنده ...
اینا چیه دیگه؟ خوب نیست.
این که شعره حرف بد نیست. شعر که حرف بد نیست! علی اصغر گفت.

ماجراهای این علی اصغر  مفصل تر از این دو مورد است. مامان سحر مامان علی اصغر را می شناسد و مطمئن است که خانواده محترمی هستند و از حرفهایی که سحر از علی اصغر نقل می کند متعجب می شود. نمی دانیم واقعن این کارها و حرف ها از علی اصغر صادر می شود یا این که سحر علی اصغر را ظرفی برای همه حرفها و کارهای  +6 سال فرض کرده و هر آموخته ی مشکوک و غیررسمی  را  منتسب به علی اصغر می کند.

Monday, May 14, 2012

Thursday, May 10, 2012

Tuesday, May 8, 2012

بیانیه ی کوبنده!






بیانیه ی روابط عمومی وبلاگ سحر در خصوص برخی مطالب مندرج در سایت های معلوم الحال در خصوص لهجه ی سحر:


اخیرن  در وبلاگی که مدعی است به زبان از منظر زبان شناسی نگاه می کند  ولی در واقع کاری جز حاشیه سازی های تامل بر انگیز و مایه ی تشویش اذهان جامعه ندارد مطالب  سراسر کذبی در خصوص سحر و پدر و مادر سحر منتشر شده است. بدینوسیله در جهت تنویر اذهان عمومی توضیحاتی  بیان خواهد شد و دفتر حقوقی این وبلاگ حق شکایت در محاکم قضایی را  برای خود محفوظ می داند.
1-      نویسنده در ابتدا می نویسد" سحر هنوز مدرسه نمی رود." آیا ایشان انتظار دارند دختری به سن و سال سحر مدرسه برود؟ آیا ایشان هیچ اطلاعی حتا در حد اطلاعات عمومی از نظام مقدس آموزش و پرورش و قوانین مصرح میهن اسلامی ما ندارند؟ قضاوت در این مورد را بر عهده وجدان های بیدار می گذاریم و مظلومانه می گذریم.
2-      نویسنده در ادامه تلاش بی فایده ای کرده تا آبا و اجداد پدر سحر را پیش چشمش بیاورد و این جا هم به بی راهه رفته است. دستگرد کجا و اصفهان کجا؟ ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی؟ به کجا چنین شتابان؟ "بگم؟ بگم؟ بگم خودت کجایی هستی؟ بگم؟"
3-      ما هیچ مخالفتی با لهجه زیبای اصفهانی نداریم. ولی خب بعضی وقت ها لهجه سحر نه اصفهانی که "بد اصفهانی" می شود و ما در بخش لهجه ها روی موضوع کار می کنیم و اطمینان می دهیم که اکنون لهجه سحر خیلی ملایم و تلطیف شده و انتشار چنین مطالبی جفای آشکار در حق پرسنل خدوم و زحمت کش سازمان کنترل لهجه ی سحر است.
و من الله توفیق
نوزده اردیبهشت یک هزار و سیصد نود و یک خورشیدی


ببخشید دیگه! خیلی وقت بود دلم می خواست باز هم یک بیانیه ای علیه کوروش /کورش/کروش بدهم. دیگه این جا قسمت شد. دوست عزیز خیلی خوب است.



----------------------------------------------------------------------------
-          هی نگو اووختش(oovakhtesh) بگو "بعد"
-          حرف بدیه؟
-          نه حرف بدی نیست ولی بهتره بجای این که هی بگی "اووخت" بگی "بعد".
اون وخت سحر بر گشت سر خاطره ای که تعریف می کرد: اووختش خاله بعدش اووخت ...چی بود؟ بعد؟ بعدش  اووختش خاله بعد اووخ بعد خاله گفت اووخ خاله گفت بچه ها بیان شعر بخونیم اووخ بعد اووخ...
هیچی دیگه! طفل معصوم رسمن گیر کرد و نمی توانست از سد "بعد" عبور کند

Tuesday, May 1, 2012

از اون نظر






حرف‌مان رسید به این جا که من گفتم فقط پرنده‌ها پرواز می‌کنند چون پر دارند. از استثناها غافل نبودم و بالافاصله پرسیدم کدام پرنده ها پرواز نمی‌کنند؟ پاسخ را بلد بود: شترمرغ و پنگوئن. اضافه کرد: خفاش‌ها هم پرواز می‌کنند ولی خفاش‌ها پستاندار اند.
غافل‌گیر شدم. کاملن غافل‌گیر شدم و با کمی درنگ تایید کردم بله! خفاش‌ها پستاندار اند، پر ندارند ولی پرواز می‌کنند... ولی بال دارند، نه؟
-          گوزن هم پرواز می کنه تازه.
-          نع! گوزن پرواز نمی‌کنه.
-          چرا! پرواز می‌کنه.
-          نه دختر جان! گوزن راه می‌ره نمی‌تونه پرواز کنه.
-          چرا! وقتی سال نو میشه بابا نوئل گوزن می‌بنده به خودش و پرواز می‌کنن توی ابرا و برای بچه‌ها جایزه میارن.
 این بار سکوت من کمی بیشتر طول کشید. مانده بودم الان باید از چه نظرحرف بزنم.