Tuesday, May 31, 2011

نبرد قلعه رودخان




ابرهای خنک  روی کوه جنگلی جاری شدند و قلعهی قدیمی به تندی در مه پنهان شد. اولین آشنایی سحر و مه بود. کمی ترسیده بود، دنیا  ناپدید می‌شد و قلعه هم ناگهان خلوت شد. کمی بعد باران گرفت و تمام راه برگشت‌مان از قلعه رودخان زیر باران بودیم و سحر سوار بر دوش بابا بر اساس آموخته‌های مهد کودک توضیحاتی درباره‌ی فرشته‌های باران ارایه کرد و آخر‌های راه هم که خیس و نم کشیده تقریبن خوابش برد.





این دومین باری بود که با سحر به این قلعه می رفتیم. فکر کنم برای دیدن مجدد قلعه باید تا چند سال دیگر صبر کنیم که بتواند  روی پای خودش بیاید مگر این که بابا خیلی ورزش کند و قوی تر بشود و سحر همچنان غذا نخورد و سبک وزن باقی بماند.

Friday, May 27, 2011

در ضمن



سحر هنوز جک نگفته و نمی دونه چیه.

Tuesday, May 17, 2011

ماشین شما چند تا دیویست و شیش داره؟




سحر این سه ماشین را می‌شناسد: پراید (احتمالن به خاطر فراوانی) سمند(احتمالن به خاطر خودمان) و پژو 206 ( از مهد کودک). از رنگ‌ها هم معمولن ماشین های مدل بالای سفید را قشنگ می‌بیند. دو روز پیش متوجه شدم که پژو 206 را هم به عنوان  معیار زیبایی ماشین در نظر می‌گیرد.
پشت چراغ قرمز پشت سر یک مزدا3 ی سفید ایستاده بودیم. سرش را آورد بالا و گفت: چه ماشین قشنگی!...دیویست و شیش هم داره...نگا کن بابا خیلی دیویست شیش داره!

Saturday, May 14, 2011

فیل خطرناک گردن‌دار پرنده‌ی ناشنوا




-          بابا اون فیل خطرناکمو بده.
-          اسمش کرگدنه. تازه مال تو که نیست، مال منه.
-          کرگردن رو بده، می‌خواد پرواز کنه.
-          کرگدن که پرواز نمی‌کنه.
-          الکی! یعنی می‌خواست پرواز کنه.


Friday, May 6, 2011

هیچی نبود






توی مغازه از قسمت کاغذ کادوها یک لوله کاغذ کادوی قرمز براق را برداشت.
-        اینو برای چی می‌خوای؟
-        می‌خوام!
-        این فقط کاغذ کادوه
-        می‌خوام دیگه!

کاغذ کادوی لوله شده  را گرفت و بی بهانه  برگشت خانه و بی حرف صاف رفت توی اتاقش. مامان مشغول کارهایش بود که سحر ناراحت و دلخور  با کاغذ باز شده بیرون آمد: مامان! خیلی بی ادبی!...این که هیچی توش نیست.

  • شب در صندلی‌های ناراحت  و کوچک یک  اتوبوس بین شهری بابا دنبال یک  وضعیت ممکن بود تا کمی بخوابد و نمی‌شد. جز دسته‌ای که چند درجه زاویه‌ی صندلی را بازتر می‌کرد، امکان دیگری برای بهتر کردن وضع نبود که بر خلاف ظاهرش اصلن اختیاری نبود. چون وقتی صندلی جلویی بیاید توی صورت آدم چاره‌ای نمی‌ماند که پشتی صندلی را بدهی توی صورت نفر پشتی و این دومینو تا آخر اتوبوس ادامه دارد. در آن محنت و رنج بود که مامان با پیام کوتاه  این ماجرای کاغذ کاوی خالی  را برای بابا  فرستاد و ریز و بی‌صدا خندیدم و برای هم : D  فرستادیم.