Tuesday, May 31, 2011

نبرد قلعه رودخان




ابرهای خنک  روی کوه جنگلی جاری شدند و قلعهی قدیمی به تندی در مه پنهان شد. اولین آشنایی سحر و مه بود. کمی ترسیده بود، دنیا  ناپدید می‌شد و قلعه هم ناگهان خلوت شد. کمی بعد باران گرفت و تمام راه برگشت‌مان از قلعه رودخان زیر باران بودیم و سحر سوار بر دوش بابا بر اساس آموخته‌های مهد کودک توضیحاتی درباره‌ی فرشته‌های باران ارایه کرد و آخر‌های راه هم که خیس و نم کشیده تقریبن خوابش برد.





این دومین باری بود که با سحر به این قلعه می رفتیم. فکر کنم برای دیدن مجدد قلعه باید تا چند سال دیگر صبر کنیم که بتواند  روی پای خودش بیاید مگر این که بابا خیلی ورزش کند و قوی تر بشود و سحر همچنان غذا نخورد و سبک وزن باقی بماند.

No comments: