Tuesday, May 25, 2010

عینک داره با عصا؟



از اتفاق یکی دو روز است سحر از بابابزرگ هایش حرف می زند. «بابا بزرگ به من گفت: چه دختر خوبی!» و این ها. چیزهایی در مهد کودک یاد می گیرد اما هیچ کدام شان را ندیده. هر دو بابا بزرگ سال ها پیش از تولد سحر در جنگ کشته شده اند و در نتیچه فرصت نداشتند پیرشوند و با عینک و عصا حرف بزنند با ادا. «از اتفاق» برای این که همین روزها سالگرد آزاد شدن خرمشهر است و بابابزرگ ها برای این شهر جنگیده اند. یکی برای دفاع از این شهر و دیگری در نبرد برای آزاد کردن آن ما را ترک کردند. اولی لحظات دشوار و اندوه بار سقوط شهرش را ندید و دومی به شادی و پایکوبی آزادی این شهرنرسید اما هر دو سرباز های داوطلب جبهه خوب ها بودند و برای طرف درستی جنگیدند . در وضع ناجور روزگار،کم پیش می آید. از این نظرمی شود گفت بخت یارشان بود.

5 comments:

مامان روژين said...

سلام
پس بابابزرگها براي خرمشهر خيلي زحمت كشيدن ... يادم باشه اين بار رفتيم زير پل خرمشهر براشون خيرات كنم و يادي ازشون بكنم ...

عموش said...

جاي اين مطلب سر گذر عابرهاي پياده بود

shohreh said...

khoda rahmateshon kone

ashkemoon daromad dar mohit kar

ma ham ba kimia ziad in tarane ro mikhonim albate man hamishe negaran boodam shayad babay ali az inke hey beshnave "bababozorg che pire" khoshesh nayad.

عباس said...

اصرار بیخودی است این کشته شدند. مثل اون اصرار بیخود سر عملیات انتحاری شماره 1 آ. یادت هست. فکر میکنم مثل اکثر کشته های خرمشهر به شهادت فکر میکردند نه کشته شدن برای وطن.

بشری said...

سلام
نمیدونم ها ، شاید احساسم غلط باشد.شاید از نظر شما که مسلط هستید به واژه ها بین کلمه ی شهید و کشته فرقی نباشد و در نهایت جفتشون به این معنی هستند که نیست در دنیا !!
اما احساس میکنم اصرار دارید بنویسید کشته به جای شهید