Wednesday, December 31, 2008

خواستن و نخواستن


به تازگی کلمه‌ی جدیدی یاد گرفته است. می‌گوید: مخوام. با کسره‌ی خیلی کوتاه روی میم و تاکید روی خ
گاهی به طور کامل می‌گوید گاهی هم نصفه نیمه: خا/ مخا/ اخام و غیره
فعلا این «مخوام» دو معنی مخالف هم را دارد هم معنی می خواهم دارد هم معنی نمی خواهم. در هر دو معنی‌اش -خواستن یا نخواستن- هم موضوع کاملا جدی است و تقریبا امکان ندارد کوتاه بیاید.
*
شکلات را با سرعتی باور نکردنی از دست پسردایی دو ساله‌اش قاپید و فرار کرد و به گریه و داد و فریاد پسردایی وقعی نگذاشت و تمام توجه‌اش به طعم شکلات و فرار از دست رقبا و بزرگ‌ترها بود. فرار کردنش خنده‌دار و بامزه بود.
*
شب بود و تازه به ابتدای اتوبان کاشان رسیده بودیم که مامان سحر زنگ زد و با نگرانی و خستگی گفت سحر باز هم حال خوبی ندارد و تب کرده است. راننده که دوست بابای سحر بود و خودش هم یک دختر کوچولو دارد، تا ماجرا را فهمید اعلام کرد به زودی در خانه خواهیم بود. و ماشین ناگهان از جا کنده شد
صبح روز بعد وقتی اطلاعات جی‌پی‌اس را نگاه می‌کردم تازه فهمیدم شب گذشته بیشتر راه را با سرعتی در حدود 170 کیلومتر در ساعت آمده بودیم.
بابای سحر کاملا ترجیح می دهد دیگر با این دوستش ماموریت نرود.

Saturday, December 20, 2008

تب

از ظهر پنج‌شنبه تب کرد. چشم‌هایش بی‌حال شده بودند . شب‌های پنجشنبه دکترهای متخصص اطفال از جمله دکتری که معمولا سحر را معاینه می‌کند مطب‌شان را تعطیل می‌کنند. یکی دو ساعتی در ترافیک شهر گشتیم و برگشتیم پیش دکتر عمومی کنار خانه. دکتر از وزن کم سحر و تب شدیدش نگران بود. سحر به 39 رسیده بود. داروهایی نوشت و سفارش‌هایی برای پیش‌گیری از تشنج کرد.
حدود 10 شب این تب شد داغ‌ترین تب سحر. تند تند نفس می‌کشید و دهانش نیمه‌باز و صورتش داغ‌داغ. داروها درستند؟ مامان سحر با دوست دوران دبیرستانش تماس گرفت که حالا دکتر داروسازی است. شب بدی بود. اشک در چشم‌ها حلقه زده بود و گروه آبجیز با ساز و گیتارشان گوشه‌ی خانه ایستاده بودند و یک بند می‌خواندند «مرد که گریه نمی کنه! مرد که گریه نمی کنه!...»
ساعت 1 شب به نظر می‌رسید بیماری تا حدی مهار شده. به همین زودی دل‌مان برای شیطنت‌هایش تنگ شده بود. شب پیش بین کلی بچه‌ی دیگر می‌دوید و بازی می‌کرد.
ساعت 2 تب برگشت. کمی بعد سحر به لرزه افتاد. بد‌جوری می‌لرزید. نه بابا و نه مامان هیچ کدام نمی‌دانستند این تشنج ترسناک چیست. نکند همین باشد؟ سه بار داروهایی را که خورده بود بالا آورد. وقتش بود که مامان سحر دوباره دوست داروسازش را از خواب بیدار کند. نبرد تا ساعت سه طول کشید. ساعت سه و نیم به نظر می‌رسید که باز تب رو به افزایش است، ساعت 4 همه خواب‌مان برده بود.
ساعت شش ونیم باز تب کرد و وقت داروهایش بود.
جمعه نیروی کمکی از راه رسید. مامان‌بزرگ خودش را رساند. خانه مثل میدان جنگ پر از تانک‌های سوخته و ظرف‌های نشسته و ماشین‌های واژگون شده و شیشه‌های دارو و کلاه خودهای رها شده بود. سحر هم به نظر می آمد بهتر شده است و حتی دوباره خندید و کمی رقصید و کمی راه رفت و در طشت آبی که قرار بود تبش را پایین بیاورد کلی آب بازی کرد. با این حال تمام شب بعد را بی‌تاب و تبدار بود.
چیزهای مفیدی که در این مدت بابای سحر علاوه بر غذای روزانه‌اش خورده است عبارتند از: مقدار زیادی آب پرتقال و آب لیمو شیرین، چهارد عدد شلغم پخته، چند لیوان شیر گرم، دو لیوان بزرگ شیر موز، نان و شیر، دو تخم مرغ عسلی، چند کاسه سوپ و... سحر جز شیر مادرش تقریبا هیچ نمی‌خورد و هر چه برایش درست می کنند در بیشتر اوقات به بابایش می‌رسد. یکی دوتکه کوچک نان خورده است و داروها را هم که باید به زور خوراندش.

Thursday, December 18, 2008

ماما

این فیلم مربوط به وقتی است که سحر هنوز چهار دست و پا هم نمی رفت.

اکتشاف خانه

یاد گرفته است که درهای کمد و کابینت را باز کند و آن تو سرک بکشد. درهای کابینت فنری دارند که در را بسته نگه می‌دارد. سحر در را نیمه باز می‌کند و سرش را می‌برد تو. بعد دیگر زورش نمی‌رسد در باز نگه دارد و در نتیجه سرش همان جا گیر می‌کند و داد و هوار راه می‌اندازد که نجاتش دهند.
بیشتر علاقه‌اش به کمدی است که تازه کشف کرده است و پر از ظرف‌های چینی و بلور است که به هم خوردن‌شان صدای جالب‌تری تولید می‌کند. بیشتر وقت‌ها سرش همان جا گیر کرده است.

اقتصاد سحر

سحر با خارج کردن نقدینگی والدین از حیز انتفاع، به سهم خودش در کاهش نرخ تورم ایران اسلامی تلاش می‌کند. اما با در نظر گرفتن رایحه‌ی خوش گاه‌گاه‌اش شک دارم در انتخابات آینده طرف کی باشد.

اگر دستش برسد حتی یک اسکناس سبز رنگ را هم تکه‌تکه می‌کند و محال است بشود جلویش را گرفت. نیازی به توضیح چندانی ندارد که بابای سحر بیشتر نگران تصاویر معنوی روی آن‌هاست وگرنه...اسکناس بود که کاغذ پاره‌ای بیش نبود یا چی؟
این طوری است که هنوز از گرایشات سیاسی این خانم سر در نیاورده‌ایم.

Tuesday, December 2, 2008

راه رفتن



دو روز است که راه می‌رود و مامانش را یاد پنگوئن‌ها می‌اندازد. پشت سر هم زمین می‌خورد و باز بلند می‌شود و راه می‌افتد. دیشب از نگرانی برای افتادنش دست برداشتم و سعی کردم به این آدم کوچولویی که در خانه‌مان سرگرم افت‌وخیز است و تاپ و تاپ زمین می‌خورد، عادت کنم.
قبلا هم خیلی دوست داشت راه برود. دستش را می‌گرفتیم و راه می‌بردیمش و کلی ذوق می‌کرد. اما برای ما راه رفتن لطفی نداشت و تازه از خمیده راه رفتن هم خسته می‌شدیم. حالا دیگر نیازی نیست. به قدری از این مهارت تازه ذوق‌زده است و در صدد کشف ناشناخته‌های آن مثل دور زدن است که اگر بنشانیمش برای غذا خوردن شدیدا معترض می‌شود. روروک محبوبش را هم مدتی است که ترک کرده و به هیج وجه حاضر نیست درونش بنشیند.
فکر کنم این روزها کلا خیلی خوش‌حال است. کافی است قاشقی به بشقابی بخورد و دینگ صدا دهد تا دختر ما دو دستش را بالا بیاورد و خودش را تکان دهد. اگر برنامه عمو پورنگ باشد و ترانه‌های تلوزیونی که هیچ!