Tuesday, May 25, 2010

عینک داره با عصا؟



از اتفاق یکی دو روز است سحر از بابابزرگ هایش حرف می زند. «بابا بزرگ به من گفت: چه دختر خوبی!» و این ها. چیزهایی در مهد کودک یاد می گیرد اما هیچ کدام شان را ندیده. هر دو بابا بزرگ سال ها پیش از تولد سحر در جنگ کشته شده اند و در نتیچه فرصت نداشتند پیرشوند و با عینک و عصا حرف بزنند با ادا. «از اتفاق» برای این که همین روزها سالگرد آزاد شدن خرمشهر است و بابابزرگ ها برای این شهر جنگیده اند. یکی برای دفاع از این شهر و دیگری در نبرد برای آزاد کردن آن ما را ترک کردند. اولی لحظات دشوار و اندوه بار سقوط شهرش را ندید و دومی به شادی و پایکوبی آزادی این شهرنرسید اما هر دو سرباز های داوطلب جبهه خوب ها بودند و برای طرف درستی جنگیدند . در وضع ناجور روزگار،کم پیش می آید. از این نظرمی شود گفت بخت یارشان بود.

Monday, May 24, 2010

عامل بی نظمی

کاشان قمصر


کارش شده بود که جیغ زنان از یک سوی صحن بدود به سوی دیگر و برگردد. معمولن در هر دور یکی دو تا از بچه های مودبی که قبلن کنار والدین شان آرام گرفته بودند همراهش می شدند. این طوری می شد که مدتی بعد تعداد زیادی از بچه‌ها صحن جمهوری را با جیغ و فریاد در می‌نوردیدند. خوشبختانه در حرم امام رضا کسی کاری به کار بچه ها ندارد و می‌توانند هر چه دل‌شان خواست بدوند و خوش بگذرانند و مزاحم مومنین شوند. این امتیاز بچه‌ها رشک برانگیز است. در باع فین هم سحربه جای این که مثل بقیه از پیاده‌روها بیاید ترجیح داد از همان اول همه‌ی راه را از توی جریان زلال آب و روی کاشی‌های فیروزه‌ای کف جوی‌ها بیاید و حسابی خنک شود . همه‌ی حوض‌ها را امتحان کرد و نتیجه‌اش این شد که وقتی بیرون می‌آمدیم بیشتر بچه‌ها توی آب بودند و سحر ، سر تا پا خیس و آب‌چکان رو سر بابا می زد که: بریم آب بازی. بات قهرم! آب بازیییییییییی

قبول که وزنش کم است و لاغر و ریزه میزه است ولی این بچه از نشاط و شادابی وبازیگوشی مختصری بیشتر دارد.

Tuesday, May 18, 2010

با یک گل چه می شود؟

باز یاسمن



جشن تکلیف یاسمن بود. معلوم بود که برای یاسمن روز بزرگی است. برای سحر هم یکی از اولین ها بود. اولین بار بود که سحر پایش را در مدرسه ای می گذاشت. دخترها یکی یکی رفتند و چیزی خواندند و و دو تا دو تا نمایشی اچرا کردند و گروهی سرودی خواندند. سرود زیبایی بود زیر نم نم باران.

این جشن تکلیف دخترخانم ها...راستی بابای سحر و بابای یاسمن هر دو در کودکی کناب کوه های سفید را خوانده اند. برای همین هم ارجاع دادن به جشن کلاهک گذاری آن داستان در یک جمله کوتاه توی گوش بابای یاسمن امکان داشت
: )

f1

 قبلن این بلاگر اجازه می داد علاوه بر آپلود عکس فیلم هم توی وبلاگ بذاریم. حالا می بینم آیکنش را ندارد. بقیه جاهایی که می شناسم مثلن یوتیوب هم که فیلتراند. خب  برای یکی دو تکه فیلم این بچه آیا چه کنیم؟

Saturday, May 15, 2010

طبس



خبری از آن توفان شن معروف و سربازان آمریکایی نبود. به جایش در آن کویر پهناور ابرها می غریدند و می باریدند و می درخشیدند. آن قدر تعداد گرباد ها و رعد و برق ها زیاد بود که حدس زدم قرار است در زمان یک اتصالی شود و ما به گذشته برگردیم و شاهد آن توفان شن و آتش گرفتن هلیکوپترهای آمریکایی باشیم. صبح روز بعد صاف و آفتابی و خنک بود.

سحر حوض امامزداده طبس را به خود جناب امامزاده ترجیح داد. شاید اگر بابا هم می توانست با خیال راحت پایش را توی آن حوض زیبا بگذارد همین تصمیم را می گرفت.