Tuesday, September 29, 2009

دیجیتال پیکچرز






در دو سال گذشته معمول بوده که بابا یا مامان پشت دوربین باشند و سحر جلوی دوربین. اما گویا انقلاب دیجیتال به سحر هم سرایت کرده است و او هم چیزهایی فهمیده. دیگر حاضر نیست سوژه ی سر به راهی باشد. به جای ایستادن جلوی لنز دوربین بیشتر علاقمند است تا مانیتور دوربین را نگاه کند و در ماجرا دخالت بیشتری کند. عکاسی و فیلم برداری از سحر تقریبن غیر ممکن شده است هر بار اصرار می‌کند که دوربین را بگیرد و عکس‌ها و فیلم‌ها را بازبینی کند حتا پیش از آن که عکسی در کار باشد.




Sunday, September 27, 2009

هنر بابا و آرمان‌شهر سحر



یک نصف شب با مداد شمعی کف حمام نقاشی می‌کشیدم. سحر تعین می‌کرد که چه چیز را کجا بکشم.

نی‌نی! ایجا!

یک بچه ی خندان می‌کشیدم.

خلا! ایجا --- خلا به ضم خ

یک شکلات می‌کشیدم.

بیب‌بیب ایجا! گل ایجا!

همین‌جوری هی نی‌نی کشیدم، هی گل کشیدم هی ماشین کشیدم. اتوپیای سحر کم‌کم شکل گرفت؛ دنیایی از گل و شکلات و بچه‌های خندان و ماشین‌سواری و گردش! اصلن چی شد که رفتیم توی حمام نقاشی بکشیم؟ گفته بود جیش دارد و وقتی نقاشی‌ها تمام شدند روی‌شان جیش کرد. فردا وقتی نقاشی‌ها را پاک می‌کردم به فکرم رسید: در عوض صداقت و صراحتی دارد در نقد هنر و اتوپیا


Tuesday, September 22, 2009

تولد

امروز دومین سال تولد سحر است.
از صبح منتظر بودیم و هی به تلوزیون سالن انتظار نگاه می کردم که رژه نظامی نشان می داد و سرود های نظامی می خواند. سالگرد آغاز رسمی جنگ بود.
ظهر آمد. حال اعظم خوب بود و دیدمش ولی هنوز سحر را بیرون نیاورده بودند. تمام اضطرابم با دیدنش رفت.
تاریخ تولد سحر کمی برای جشن گرفتن مشکل دار است. پارسال مجبور شدیم تولدش را چند روز زوتر بگیریم که با شهادت حضرت علی یکی نشود و امسال ناچاریم چند روز دیرتر بگیریم تا به آخر هفته برسیم و بشود دوست و فامیل را جمع کرد. خودش هم سرماخورده است و دل و دماغ ندارد فعلن. نه غذا می خورد نه دوا می خورد. به توصیه دکتر از شیر هم گرفته شده و اعصاب ندارد.
امروز دو ساله شد.

رابینهود و داروغه ناتینگهام


دسته کلیدهای بزرگ و پر از کلید، بابای سحر را یاد دسته کلید داروغه‌ی ناتینگهام می اندازد. همان زندان‌بان شرور کارتون رابینهود. کم‌کم کلید‌های بابا هم زیاد شده‌اند و حالا بابای سحر هم برای خودش یک دسته کلید داروغه‌ی ناتینگهام دارد. کلید کارگاه، کلید انبار، کلید آن یکی انبار، کلید اتاق، کلید یک اتاق دیگر، کلیدهای خانه و... آدم این جوری خودش را زندانی می‌کند و نمی‌فهمد.
دسته کلید بابا گم شد و پیدا نشد که نشد. قفل‌های مهم باید تعویض می‌شدند تا مبادا کسی سو استفاده کند و... 15 روز بعد معلوم شد که دسته کلید گم نشده بود بلکه کسی پنهانش کرده بود.
مامان سحر اتفاقی متوجه شد که سحر دستش را کرده پشت یخچال و به این ترتیب یکی از مخفیگاه‌های سحر لو رفت! ما هنوز در حیرت بودیم که سحر باز دسته کلید را برداشت و توی ماشین لباس‌شویی انداخت و برگشت طرف ما و گفت: نیستش!

Tuesday, September 1, 2009



یکی از دردسرهای صبح مان این شده که آن روزسحر هوس پوشیدن چه لباسی را دارد. گاهی که یک لباس کوچک و کهنه را انتخاب می کند، اول دردسر صبحگاهی است. کوتاه نمی آید مخصوصن اگر بخواهد به جای کفش دم پایی بپوشد.

آدم کوچولو

در آستانه دوسالگی دیگر آن قدر بزرگ شده که بشود دو تایی برویم سیب بخریم، من کیسه را نگه می دارم و سحر سیب ها را توی کیسه می ریزد. دوباری با هم رفته ایم بازارچه نزدیک خانه. توی ماشین آرام بود و در بازار هم بهانه بغل شدن نگرفت. من خریدم را می کردم و سحر هم کنارم راه می رفت و برای خودش خرید می کرد. از یک جا باکنک بر می داشت از سبد دکان دیگر یک یویوی سبز انتخاب کرد بعد یک کیک براشت و کمی بعد هوس بستنی کرد. هر وقت هم دستش زیادی پر می شد اشاره می کرد به من که خرید هایش را بگیرم.