Saturday, May 23, 2009

پر رو

بابا رو بوس کن
نمی خخوام

Monday, May 11, 2009

از حرف هایش

دد ایخام

هر روز عصر بی وقفه این جمله با لحن های مختلف تکرار می کند تا بالاخره به هدفش برسد و برود پارک.

Thursday, May 7, 2009

دری به روی آزادی

انگار برای سحر ننگی بالاتر از نشسته غذا خوردن نیست. باید بیافتیم دنبالش و در حال دویدن کمی غذا در دهانش بگذاریم.
و دیگر این که فهمیده است در ورودی و خروجی خانه‌مان با درهای دیگر فرق می‌کند. پشت این در اتاق دیگری نیست؛ آزادی است و چمن و سبزه و خاک و مورچه‌ها و بچه‌ها و بازی و هوای تازه و نسیم بهار. می‌رود به همین در می‌چسبد و همان‌جا می‌نشیند و حتی با لولای در ور می‌رود. گاهی هم با مشت به در می‌زند یا داد و فریاد می کند. فهمیده است که این در به راحتی درهای دیگر خانه‌مان – از جمله در کمد‌های ظرف و ظروف شکستنی- باز نمی‌شود. از ته سالن خانه اگر ببیند این در باز شده است، به سویش هجوم می‌آورد و دیر بجنبیم باید از دم راه پله و به زور مهارش کنیم. به خانه آوردنش هم که معلوم است. تنها راه مسالمت آمیز باز گرداندن‌اش از پارک این است که خوابیده باشد.