Monday, December 30, 2013

بعد از یک روز تعطیل


 
بعد از یک روز تعطیلی به خاطر آلودگی هوا، صبح صدایش کردم که آماده شود. چشم هایش را باز نکرد و به تندی گفت: بذار! دارم فضایی می بینم.

واقعن سخت است آدم چه بزرگ چه کوچک خواب فضایی‌اش را رها کند و در یک صبح آلوده  و سرد و خشک  زمستانی چشم باز کند. برای این که تشویقش کنم گفتم شبکه دو کارتون مورد علاقه‌اش را نشان می‌دهد. غلتی زد و گفت: بذار ضبط بشه، بعدن می‌بینم!  

Sunday, December 1, 2013

Top Gear

تنها وقتی که سحر به راحتی  حاضر می‌شود  از برنامه کودک به نفع بابا صرف نظر کند، یکی از برنامه های بی بی سی است به اسم  تخت گاز. با هم تلوزیون می بینیم و سحر هم کلی می خندد. خیلی خوش می گذرد. حتا سحر هم تخت گاز انگلیسی را  به تخت گاز آمریکا ترجیح می‌دهد.

امروز می خواست رانندگی یادش بدهم. وعده آینده را دادم که  بزرگ‌تر شود و پایش به پدال ها برسد. گفت حالا یه کمی یادم بده!
بوق را که قبلن هم بلد بود. روشن کردن ماشین را هم از مامان یاد گرفته بود.  چراغ ها را یاد گرفت و برف‌پاکن و راهنما زدن و  این چیزها. بعد گفت یعنی تو پسر من بودی من داشتم رانندگی می کردم تو با من حرف زدی و حواسم پرت شد و تصادف کردیم و...هیچی دیگه تصادف هم کردیم!