Thursday, June 23, 2011

بابا جکیل



بعد از آن تصادف شدید و خطرناک که به خاطر بی احتیاطی یک راننده ماشین‌مان چپ شد و می‌توانست بلایی جدی برای‌مان باشد، بیشتر از همیشه از رانندگانی که بقیه را به خطر می‌اندازند عصبانی می‌شوم، عصبانیتی انفجاری و غیر قابل کنترل. شاید به این دلیل بود که تا حالا در این عصبانیت‌های ناگهانی با خیال راحت به خودم حق می دادم.
*
راننده‌ای موقع لایی کشیدن با سرعت پیچید جلوی‌مان و ترمز گرفتم. سحر محکم به صندلی خورد و ماشین پشت سرمان هم محکم زد روی ترمز و جیغ ترمزها بلند شد. نزدیک بود  تصادف کنیم. نفهمیدم چه شد  ولی هر طور بود خودم را به راننده‌ی متخلف رساندم و تا جایی که امکان داشت نشانش دادم چه قدر عصبانی‌ام!

سحر همه چیز را می دید. دیر متوجه شدم چه طور به من زل زده. با تعجب نگاهم کرد و کمی بعد پرسید: بابا!....تو بابای منی؟
*
سعی کردم وانمود کنم چیزی نشده و شوخی کنم ولی نشد. نگران شده بود. رفتیم پارک بادی و کلی بازی کرد. گاهی می آمد و نگاهم می‌کرد، انگار می‌خواست مطمئن شود خودمم. در میانه‌ی بازی آمد پیشم و گفت خیلی خوش‌حال است. گفتم: منم خیلی خوش‌حالم!
خیلی جدی نگاه کرد و گفت «نه! تو خوش حال نیستی!»



Thursday, June 16, 2011

به نام پدر




فرم رضایت‌‌نا‌مه را برای پرونده‌ی دندان‌پزشکی سحر پر می‌کردم.
نام بیمار: اسمش را به طور کامل نوشتم.
نام پدر: مرتضی...
اشتباه شد! باید نام کوچک خودم را می‌نوشتم نه نام کوچک پدربزرگش را. عادت کرده‌ام در فرم‌ها جلوی نام پدر بنویسم مرتضی. دستم بیش از اندازه متوقف شده بود. دستم نمی‌رفت جلوی نام پدر نام خودم را بنویسم.  چیز زیادی یادم نیست. آن قدر که در خاطره‌ها مانده گویا  خیلی بهتر از من بوده. دست‌کم شک ندارم که جرات و شهامت او را ندارم. نام پدر سال‌ها در فرم‌های من مرتضی بود.  کاش می‌شد در فرم‌های اداری نام پدر بزرگ را هم به طور اختیاری بنویسیم. حیف سحر است که نام مرتضا در فرم‌هایش نوشته نشود.






Tuesday, June 14, 2011

الوهیت




- بابا خدا تو آسمونه. می‌دونی؟
در بالکن باز بود و آسمان عصر 23 خرداد را می‌دیدیم.
-          اوهوم.
-          بابا حرف بزن!
-          بله! تو آسمونه.
-          ولی ما ممی‌تونیم ببینیمش. مگه نه؟
-          بله! نمی‌تونیم.
-          ولی آسمونو می‌تونیم ببینیم. می‌دونی؟
-          اوهوم!
-          بابا چرا حرف نمی‌زنی؟ بگو بله!





Monday, June 13, 2011

...



یک موتور سوار از سمت راست‌مان و با فاصله‌ی کمی از آینه‌ی بغل سبقت گرفت. سحر بیرون را نگاه می‌کرد. برگشت طرف‌مان و گفت: چه بد می‌رفت!


Thursday, June 9, 2011

اصلاح محیط زیستی قصه



یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود سال‌ها پیش در یک جنگل بزرگ یک هیزم شکن...نه! یه جنگل‌بان با دخترش زندگی می کرد...




Thursday, June 2, 2011

دیدگاه



بر خلاف همیشه این بار داخل توپ بود. حیف که بابا و مامان نمی توانستند تجربه اش کنند.

...


The sands of time will fall from your fingers and your thumb
and you will wait for the miracle
for the miracle
to come ...