برنامه این بود که سحر را بگذاریم پایین تپه پیش مامان بزرگ که قبول نکرد و همراهمان آمد. یک تپهی شنی بزرگ و مرتفع نزدیک دریاچهی نمک در کویر مرنجاب بود که شیب تندی داشت. بالا رفتن آسان نبود. پا تا بالای مچ در شن فرو میرفت. تا نیمه ی راه، وعدهی بهشت و پاداش و چربزبانی بابا برای منصرف کردن سحر از صعود، نتیجهی عکس داد و از نیمهی راه مشخص شد که اکیدن اصرار دارد بالا بیاید و ببند چه جوری است.
تقریبن همهی روشها را امتحان کردم و بهتریناش این بود که هر وقت نمیتوانست بیاید چند قدم بالا بروم و دستش را بگیرم و بکشماش بالا و چند قدم هلش بدهم بالاتر و دوباره پیش روی کنم و قطرات درشت عرق را بر شنهای صحرا ارزانی کنم. چند متر آخر را تنها رفت چون بابا دیگر به زور سینه خیز خودش را میکشید.
در مجموع بخش زیادی از صعود را خودش آمد. شاید چون سبکتر بود کمتر در ماسه فرو میرفت و بهتر میتوانست بالا برود. بالا که رسیدیم معلوم شد بلندترین تپهی آن اطراف است. کویر زیر پایمان بود. باورم نمیشد سحر این راه را آمده. مهمترین بیچارگی موقعیت والدین بودن این است که بچهی آدم تا یک سنی همیشه از نظر هوش و قدرت بدنی چند قدم جلوتر از حدود انتظار پدر و مادر است و از یک سنی به بعد چند قدم عقب تر یا بلعکس. اگر ماجرا را این قدر هم خطی نبینیم باز بچهی آدم اگر گاهی هم وارد محدوده ی مورد انتظار شود، حتمن اتفاقی است. بر خلاف تصور و انتظار به حق جامعه و فامیل، کسی نمیداند «طفلکی» واقعن کجاست و باید وانمود کنند که کاملن بر اوضاع مسلط اند. در این چهار سال زیاد پیش آمده که لحظاتی با تعجب به سحر زل بزنم.
راه برگشتن تا پایین را سر خورد.