Sunday, August 29, 2010

ندای وجدان










«کامپیوتر خراب شده، دارم درستش می‌کنم.»

درست کردن کامپیوتر هم روش‌های متفاوتی دارد. گاهی بابا باید برنامه‌نویسی کند، گاهی باید فیلم نگاه کند یا موسیقی بشنود یا عکس‌هایش را نگاه کند، گاهی باید چیزی بنویسد و تایپ کند و گاهی حتا لازم است ساعتی مین‌روب بازی کند. در همه‌ی این موارد هربار که سحر می‌ آید سراغ کامپیوتر متوجه می‌شود که کامپیوتر خراب است و باید صبر کند تا بابا با زحمت و تلاش زیاد درست و آماده اش کند.
*
بابا به دخترش دروغ می گوید آن هم یک دختر سه ساله. ببینید بقیه‌ی دنیا چه خبر است

Friday, August 13, 2010

خردسالان غربزده




گفت :بابا منو ببر امام رضا



منظورش یکی از این سه جا بود: امام رضای واقعی، مسجد محل یا میدان امام اصفهان.

کمی بعد تلوزیون از نمای هوایی شهر نیویورک شروع کرد و وارد خیابان‌های نیویورک شد و...

سحر رو کرد به بابا که: نریم امام رضا! بریم این جا

Tuesday, August 10, 2010

گفت و گوی تمدن ها



در یک دنیای دیگری است. در یک خانه‌ایم ولی سحر در دنیای ناشناخته‌ی خودش است با شادی‌ها و سرگرمی‌ها و غم‌ها و اشک و لب‌خندهای مخصوص خودش که ما کم‌تر می‌فهمیم. فقط حدس‌هایی می‌زنیم و برای هماهنگ کردن دنیاهای‌مان سعی می‌کنیم شبیه‌سازی‌اش کنیم.

بچه‌ی آدم در بعضی از توانایی‌ها یک آدم کامل نشده است ولی دنیایش یک دنیای کامل نشده نیست، یک دنیای متفاوت و موثر است. منظورم لزومن هم این نیست که جوجه‌ی هم‌خانه‌مان غاز است اما همان قدر که ما به غنی‌تر شدن جهان او کمک می‌کنیم او هم در کار بهتر کردن دنیای ما و البته نابود کردن اوقات فراغت ماست.

Friday, August 6, 2010

نقاشی



عاشق این صورت های هیولایی سحر کشیده ایم. خیلی بامزه اند . انگار الان است که راه بیافتند و حرف بزنند.

*

گفت برایش قایق بکشم. کشیدم و خودش رنگش کرد و بعد مداد آبی را برداشت و کمی آن طرف تر را آبی کرد. توضیح داد که: الان قایق دور می زنه و میاد تو آبا.

یادم باشد بزگ تر که شد و داستان توفان نوح را که شنید ، یک توفان حسابی راه بیاندازیم و همه ی صفحه را آبی کنیم. تا آن وقت قایق باید در برهوت سفیدش منتظر بزرگ شدن خدا بماند.

Wednesday, August 4, 2010

چشم چشم


یک روی کاغذ‌ها، جدول‌های پر از اعداد و ارقام ملال انگیزی است که برای صرفه‌جویی در صفرها به میلیون ریال نوشته شده‌اند. روی دیگرشان صورت‌هایی است که این روزها سحر نقاشی‌شان را یاد گرفته. لحظات خلق این صورت‌ها هیجان انگیز بود. انگشت‌های سحر لحظاتی روی مداد رنگی‌ها متوقف می‌شد تا تصمیم بگیرد کدام رنگ را می‌خواهد. سپس مداد رنگی رقصان و لرزان روی کاغذ می‌لغزید و چشم و دماغ و لبخند می‌کشید.

شاید به خاطر آن شعر معروف «چشم چشم دو ابرو است» که معمولن بچه‌ها – و غیر بچه‌ها- اول چشم‌ها را می‌کشند یا دست کم سحر اول چشم‌ها را می کشد. یا شاید هم چون بیشتر آدم ها اول چشم ها را می‌کشیده‌اند، آن شعر چشم چشم دو ابرو درست شده.

اگر مگس‌ها قرار بود این شعر را برای لاروهای‌شان بگویند با آن همه چشم کار سختی داشتند:

وزوزوزوزوزوزوز...

(زیر نویس: چشم چشم چشم چشم چشم چشم...)