Sunday, June 27, 2010

خمینی ای امام



در خانه بزرگ و تو در توی امام خمینی در خمین دو تا حوض هست که سحر خیلی دوست شان داشت.


Wednesday, June 16, 2010

Friday, June 11, 2010

باغ سیب



پسرخاله و پسر دایی

Sunday, June 6, 2010

بریم دشت


در سفر نیم ساعت به نیم ساعت می پرسد: اینجا کجاست؟

گاهی خودش حدس هایی می زند. این بچه آپارتمان نشین است برای همین عجیب نیست وقتی در گندمزاری در حاشیه ی جنگل بلوط حدسش این باشد که: بابا! این جا حیاطه؟

Thursday, June 3, 2010

یازده و نیم نارنجی



در چهارباغ یک ساعت مچی نارنجی را پسندید. در بک عمل تردستانه ساعت نارنجی را که دوست نداشتیم با یک ساعت دیگر که به سلیقه بابا و مامان نزدیک تر بود، عوض کردیم. به هر حال حسابی خوش حال شد. کمی بعد از بستن ساعت روی مچ اش خواستیم سر به سرش بگذاریم و ساعت را پرسیدیم. جوابش آماده بود: یازده و نیم!



و البته خوب یادش بود که پیش از خواب دوستانه یادآوری کند که: اون ساعت نارنجیه رو می خواستم

Wednesday, June 2, 2010

دنیا بزرگ تر می شود








انتظار نداشتم متوجه موضوع نقاشی شود. در دنیای این ها چاقو با خامه و شکلات و کیک تولد هم نشین است. سحر هربار تعریف می کند که امروز کدام بچه با چاقو کیک تولدش را بریده است. خیلی که جلو بیاید می رسد به دنیای ما، که این ابزار همکار آشپزخانه است.

می دوید. یک صفجه از آلبوم را گرفته بود و دنبالش می کشید. ترسیده بود. عکس را نشان داد و با ترکیبی از تعجب و ترس، کودکی را نشان داد که سرش را می بریدند. :اینو دیگه از کجا ورداشتی؟



عکس را دو سه سال پیش از تابلویی در موزه ی مردم شناسی اردبیل گرفته بودم. تابلو سابقن در مراسم پرده خوانی وقایع مربوط به کربلا و عاشورا استفاده می شده. صحنه ی کشتن طفلان مسلم بود.
گفت: بابا ببین! داره آدمه رومی کشه

جدن برای من سوال است که این چیزها را چه طور یاد می گیرد. از کجا به دنیای این بچه سر می کشند و خودشان را معرفی می کنند؟ از کجا به این زودی فهمیده که ما گاهی همدیگر را می کشیم؟

*
      قانون اساسی خوشبینی این یادداشت ها چه شد؟ اخبار ناگوار کشتی کمک رسانی به مردم محاصره شده ی غزه را دنبال می کردم. شاید وقتی سحر بزرگ تر شد دست کم خنجر را از گلوی طفلان آن مردم برداشته باشد و این چیزها را در تاریخ بخواند نه مثل ما هر روز در اخبار.

Tuesday, June 1, 2010

اینک سحر






بابا به من نگو بچه! من سحرم.

*

ظاهرن سرگرم بازی است ولی با دقت کلمه به کلمه ی گفت و گوهای اطرافش را گوش می کند. گاهی همان وقت و گاهی مدتی بعد واکنش نشان می دهد. با مادرش درباره «این بچه» حرف می زدم که خانم سرش را بلند کرد و تذکر آیین نامه ای داد که سحر هستند نه بچه!