Sunday, April 18, 2010

حرف بد




والدین بودن موقعیت پیچیده و دشواری است . سحر اولین ناسزایش را یاد گرفته است. هیجان انگیز است. همه ی ما برای تعامل با جهان خلقت به چند ناسزا و فحش نیازمندیم و با این حال وقتی می خواهیم حالی بچه کنیم که نباید حرف بد بزند حتا حاضر نمی شویم به صراحت بگوییم که این حرف بد دقیقن کدام کلمه است.

بابا حرف بد نزن!

ها؟

ها نه. بله

ها؟

*

مامان جان حرف بد نزن!

ها؟ حرف بد نزنم؟

بله نباید حرف بد بزنی.

ها؟

ها نه! بله

*

بالاخره بابا دل را به دریا زد.

ببین بابا! دیگه نگو که که

*

انصافن این فحش در فولکلور اصفهان ناسزایی موجز و موثر و بی بدیل است که ظرفیت بالایی برای بیان احساسات دارد. باید سحر را هم درک کرد. تا حالا همیشه برای گفتن تشویق شده و حالا برای اولین بار در موقعیتی است که نباید بگوید. هر کس دیگری هم جای این طفل بود، هی با تعجب می گفت: ها؟

Wednesday, April 14, 2010

یواش






این شعر تاب تاب عباسی از قدیم ناقص بود. من دوستش نداشتم چون بعدش یک جور بدی خالی بود. بعدن عده ای برای تکمیل این بیت تلاش هایی کردند و برای مواقعی که بالاخره خداوند تصمیم قطعی دارد تا طفل معصومی را از تاب پرت کند، گزینه هایی پیشنهاد کردند مثل انداختن توی بغل مامان و این چیزها که آشکارا گزینه هایی نا‌کارآمد بودند. مامان که همیشه نیست. ما نمی دانیم سحر بیت دوم را از چه کسی یاد گرفته ولی خب خودم را جای خدا که می گذارم می بینم برای مواقعی که می خواهم بچه ها را بیاندازم یک گزینه‌ی مناسب برد – برد است.

*

تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی

اگه خواستی بندازی

(می خندد)

یواش بندازی

Sunday, April 4, 2010

آب های گرم


روز اول، سحر دریا- ذوق- زده شد. از خوشحالی جیغ و داد می‌کرد و زد به آب. شوری و تلخی آب‌های آزاد را که چشید اخم کرد ولی همچنان مراسم رقص و پایکوبی را ادامه داد. روز دوم دریا کمی ناآرام بود و قایق زیادی تکان می‌خورد و سحر را از دریا و قایق ترساند. پس از آن هر بار به سمت قایقی رفتیم سحر از سمت دیگر رفت و توی قایق هم صورتش را می‌چسباند به سینه‌ی کسی که بغلش کده بود و صدایش در نمی‌آمد. دیگر ترجیح داد به جای آب بازی، در ساحل آفتاب بگیرد و لواشک بخورد و ماسه بازی کند.

خیلی راضی و سرحال و بامزه بود و فکر کنم بهش خوش گذشت مخصوصن که طعم لواشک را هم کشف کرد.