Saturday, March 27, 2010

فرزند آدم




خاله از کیف‌اش دو اسکناس در آورد و سحر را صدا کرد که عیدی‌اش را بدهد.

سحر اسکناس‌های مشابهی را که کمی پیش از آن گرفته بود، نشان داد و گفت: نمی‌خوام! دارم.