در این پاییز زندگی پیرترین عضو خانواده پایان یافت. بابا بزرگ بیش از نود سال زندگی کرده بود. سحر کمی از بابابزرگ فاصله میگرفت بابابزرگ هم کمتر میتوانست شوخی کند ولی مهم نبود اگر عیدها بیایند و بروند چون بابابزرگ عیدیهای سحر را کنار میگذاشت. من همسن سحر بودم و بابا بزرگ سر به سرم میگذاشت.
در چند روزی که همه دور هم جمع شده بودند، به سحر خیلی خوش گذشت و کلی بازی کرد و گریهاش فقط موقع آمدن بود که خب نمیخواست برگردد.
No comments:
Post a Comment