Tuesday, December 25, 2012

اخلاق اسب تک‌شاخ




به شرطی که قصه تعریف کنم، حاضر شد موقع خواب به جای مامانش کنارش باشم. قصه‌ای که ساختم سرشار بود از توصیه‌های اخلاقی به بچه‌های پنج ساله از قبیل این که باید به بزرگ‌ترها احترام بگذارند و شب زود بخوابند که صبح برای مهدکودک رفتن خواب‌آلود نباشند و به اندازه‌ی کافی غذا بخورند و در کوچه و خیابان که ماشین می‌آید، دست بزرگ‌تر را بگیرند و در بازار بهانه نگیرند  و زیاد تلوزیون نبینند.  چگالی اخلاق و معارف قصه زیاد بود و هر جمله‌‌اش یا مستقیما یک توصیه‌ی اخلاقی و رفتاری به شخصیت اصلی داستان بود یا مقدمه‌ی یک توصیه‌ی مفید.
به نظرم داستان خوبی بود.  اول این که خب رفتار بچه اصلاح می‌شد و مهم‌تر این که طبق انتظار  باید زود  خوابش می‌برد که نبرد و اعتراض کرد.
گفت: این قصه خوب نبود! یه قصه بگو که توش حیوانات وحشی و حیوانات اهلی و آدم  و اسب بال‌دار و تک‌شاخ  باشه.
داستان کمی عوض شد. یک شاهزاده با اسب بال‌دار وارد قصه شد که خب او هم باید شب‌ها زود می‌خوابید و دروغ نمی‌گفت و به موقع غذا می‌خورد و توی جنگل بهانه نمی‌گرفت و...به نظر راضی نبود هنوز : )
سال‌ها پیش جایی خواندم که یک قصه‌ی خوب آن است که آدم وسط  قصه خوابش ببرد. تجربه نشان داده خیال و رویا، خواب از چشم آدم می‌ربایند  و برای فرزند آدم چه مولفه‌ای خواب‌آور تر از توصیه‌ی‌های اخلاقی؟

No comments: