دوچرخهام چرخهای کمکی داشت و خجالت میکشیدم. یادم نیست چه کسی چرخهای کمکی را باز کرد و از کی بدون آنها میرفتم.
سحر ولی انگار از این چرخهای کمکی دنیای بچگانه خیلی بدش نمیآمد. امشب چرخکها را باز کردم و رفتیم که «دوچرخهسواری» کنیم.
خیلی زود معلوم شد که مهمترین سوال این است که چه کنیم سحر این قدر حرف نزند و حواسش به دوچرخه باشد. آوردن عروسک ممنوع شد. شوخی که نیست! همین که چند بار زمین خورد فهمید که حرف زدن را باید کنار بگذارد و کمی بعد راه افتاد. برای شروع و پایان باید کسی نگهاش دارد ولی خط مستقیم را نسبتن خوب رفت.
چند دور زدیم و فردا شب هم که شب قدر است و نمیدانم، شاید هم در حضور ملائکه و الروح، سه چهار دور زدیم.
No comments:
Post a Comment