در آستانه دوسالگی دیگر آن قدر بزرگ شده که بشود دو تایی برویم سیب بخریم، من کیسه را نگه می دارم و سحر سیب ها را توی کیسه می ریزد. دوباری با هم رفته ایم بازارچه نزدیک خانه. توی ماشین آرام بود و در بازار هم بهانه بغل شدن نگرفت. من خریدم را می کردم و سحر هم کنارم راه می رفت و برای خودش خرید می کرد. از یک جا باکنک بر می داشت از سبد دکان دیگر یک یویوی سبز انتخاب کرد بعد یک کیک براشت و کمی بعد هوس بستنی کرد. هر وقت هم دستش زیادی پر می شد اشاره می کرد به من که خرید هایش را بگیرم.
Tuesday, September 1, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment