گفت بابا من خیلی دوستت دارم. وقتی بزرگ شدم و خودم بچه داشتم بهش میگم تو خیلی بامزه بودی.
جملهاش نسبتن پیچیده بود، به خصوص که قسمت مهم جمله در آیندهای بود که سحر فرض کرده بود وجود من دیگر «بود» شده است. حالت دیگرش این است که در آن موقع خودم «بود» و شادروان نشدهام بل که این بامزه بودنم است که تا آن موقع درگذشته و یه پیرمرد اخموی افسرده به جا گذاشته که سحر باید توضیح دهد این بابا همیشه هم این جوری نبوده.به هر حال جمله عجیبی بود که فعل مربوط به من «بود» بود.
No comments:
Post a Comment