سالها پیش آن جزیرهی کوچک نزدیک پل فردوسی، هنوز دوردست بود، در دسترس نبود. چند درخت بید مجنون داشت و بهار و تابستان علفهایش بلند میشدند. در خیال هکلبریفین میشدم،کلک کوچکی درست میکردم و در جزیره ماجراجویی میکردم. این که حتا یک بار هم واقعن به آن جزیره نرفتم ناامید کننده است. از همان وقتها هم معلوم بوده که هیچ قارهای را کشف نمیکنم حتا اگر پنج قارهی کشف نشدهی دیگر و چهار امپراتوری افسانهای هنوز منتظر بودند.
زایندهرود با میسیسیپی خیلی فرق میکند مثلن همین یک جزیره را داشت که خیلی هم کوچک بود. بعدن شهرداری سه جزیره دیگر هم درست کرد یکیشان همان پیست دوچرخهسواری محبوب سحر است. کنارهها و پارکها و باغهای کنار زاینده رود را به سرعت تغییر میدادند و هر بار یکی از گوشههای مالوف ناپدید میشد. یک روز هم رفتند سراغ جزیره. پیش از آن که اشغال شود یک فوارهی بزرگ کنارش درست کردند که هنوز هم هست و فقط کمی جلوتر رفته که آب روی سر مردم توی جزیره نریزد. بعدها پل زدند و شده بود چایخانه، مردم سفارش کباب میدادند و قلیانها زیاد مشتری داشتند. آن وقت بود که برای اولین بار بر جزیره قدم گذاشتم و شاید یک قوری چای هم سفارش دادم.
مدتی بعد گفتند جای آدمهای ناجور شده. درش را بستند و ماند تا وقتی که شهرداری تقدیماش کرد به بچهها و شد: جزیره بازی!
بازیهای این جزیره خیلی با شهر بازیهای دیگر فرق میکند. برای سنهای متفاوت بازیها جداست. بچهها نقاشی میکشند، گلبازی و ماسه بازی میکنند، تئاتر عروسکی بازی میکنند، چند خانم علاقمند با وسایل ساده بازیهای هیجانانگیزی یادشان میدهند، بچههای بزرگتر سفالگری میکنند، قبلن چند خرگوش و لاکپشت هم بودند که همبازی بچه ها میشدند و بزغاله هم بود. حالا جای جانوران یک چیز تجاریتری گذاشنهاند: یک تخته فنر، ولی هنوز با دنیای شلوغ و دیوانهوار شهربازیهای دیگر خیلی فرق میکند.
*
سالها پیش از سحر، من در خیال در این جزیره ماجراجویی میکردم. کاش سحر هم جزیرهی خیال انگیزی برای خودش پیدا کند. به نظرم همه لازم دارند!
No comments:
Post a Comment