سوار دوچرخههایمان شدیم. مثلن قرار بود با سحر پدر و دختری به سفر اکتشافی برویم. پرسید یعنی چه؟ گفتم: یعنی بریم با دوچرخه کوچههای دور و برمان را کشف کنیم.
کمی که رفتیم گفت دستشویی دارد. قبلن یکی کشف کرده بودیم و رفتیم همان جا.
سفر اکتشافی دوباره شروع شد و هنوز دو سه خیابان نرفته گفت یک دستشویی دیگر هم دارد. بابا این که نشد سفر اکتشافی! دوباره برگشتیم.
حتا در کوچهها ماشینها خیلی تند و ترسناک میآمدند و دوچرخهسواری کنار خیابان خیلی خطرناک بود. پیادهروها پست و بلند بودند و مردم ماشینهایشان را پارک کرده بودند. متوجه شدم رانندهها اگر ببینند یک بچه سوار دوچرخه است احتیاط میکنند و هر چه قدر لازم است بی این که بوق بزنند و عصبانی شوند منتظر میمانند تا بچه سر صبر رد شود ولی مشکل این است که بیشترشان آن قدر تند میرانند که اصلن نمیبینند. از زمان ماژلان تا حالا چیزی از خطرهای سفر اکتشافی کم نشده.
دوچرخهی سحر هم پر عروسک بود. بیشتر اوقات با عروسکهایش حرف میزد یا عروسکها میافتادند و باید جمعشان میکردیم.
- هی بابا! پس کی میریم پارک بادی؟
No comments:
Post a Comment